رفتم از خونه بيرون و هرى رو ديدم كه توى ماشين خوابش برده يه خنده كوچولو كردم و رفتم از حياط بيرون و كنار ماشين وايسادم و زدم به شيشه و هرى در رو باز كرد و نشستم روى صندلى شاگرد .
هرى:خب..تعريف كن چي شد؟
_اون واقعا عمه من بود .....اين گوى رو هم داد بهم كادوى تولدم بود.
هرى:خوشگله
هرى ماشين رو روشن كرد تا راه بيفته ولى يه خدمتكار با سرعت اومد طرف ما و هى ميگفت صبر كنيد.
_هرى ماشين رو نگه دار
خدمتكار:خانم لولا گفتند از اين به بعد پيش ايشون ميمونيد يعنى توى اين خونه.
يه نگاه به هرى كردم و به خدمتكار گفتم:اما...
خدمتكار:خانم لولا گفتند بايد بايد قبول كنه و گفتند وسايلتون رو بياريد اينجا.
هرى:اما اون پيش من جاش امنه.
خدمتكار:خانم لولا گفتند دوست نداره مى زى پيش يه پسر باشه.
_چاره ديگه اى ندارم ميرم و وسايلم رو ميارم.
هرى راه افتاد و بعد چنددقيقه رسيديم خونه و هرى با چهره ناراحت رفت داخل و سوييچ ماشين رو پرتكرد روى ميز و نشست جلوى تلويزيون.رفتم كنارش و گفتم:هرى من كه نميخوام تورو فراموش كنم فقط از پيشت ميرم.
هرى زير چشمى به من نگاه كرد و خنديد و گفت:به خودم حسودي ميكنم
_چرا؟
هرى:چون بالاخره يكى كنارم هست كه نگران من باشه.
هرى رو بقل كردم و رفتم و وسايلم رو جمع كردم و هرى من رو رسوند اونجا و رفت.
دوباره از توى حياط گذشتم و رسيدم داخل يه خدمتكار دويد طرفم و ساكم رو گرفت يه دختر تقريبا هم سن و سال خودم اومد و دستش رو دراز كرد و گفت:سلام.......دختردايى.
_چى؟!
كارولاين:من دختر عمه تو هستم اسمم كارولاين.
_خوشبختم
كارولاين:نگران نباش بهم عادت ميكنى....البته اگه بخوايى.
_حتما
كارولاين:هى ...ببينم دوست پسردارى؟
_اره فكر كنم
كارولاين:منظورت رو ميفهمم يعنى تو و اون پسر هنوز خيلى صميمى نيستيد
_شايد
كارولاين:من دوست پسر دارم اسمش جك
_خوبه
كارولاين:بيا بريم اتاقت رو نشون بدم.
كارولاين دختر عجيبي بود ولى خب باهاش رفتم طبقه بالا و اون در يك اتاق رو باز كرد و اولين چيزى كه ديدم يه قاب عكس از يه خانم و و اقا به همراه بچشون بود .
كارولاين:تو حتى نميدونى پدر مادرت چه شكلى بودند اره اون قاب عكس بهت ميگه چه قيافه اى داشتند به نظر من خيلى زوج خوشگلى بودند.
_همينطور خيلى از اين عكس خوشم مياد من تاحالا عكس سه سالگيم رو نديده بودم
كارولاين:من ميرم توهم يكم استراحت كن.
_باشه ممنون.
كارولاين:راستى شب من و جك ميخواييم بريم بگرديم تو هم بيا ميخوامتورو بشناس در ضمن جواب نه قبول نيست بايد بيايى.
_ببينم چي ميشه.
YOU ARE READING
One girl
Fanfictionمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................