قسمت٣٣(one girl)

48 8 4
                                    

وقتى صبح بلند شدم چشمم افتاد به تختى كه جسي ديروز روش خوابيده بود و موهاش ژوليده بود و ميخنديد يه لبخند مليح زدم و از جام بلند شدم لباسام رو پوشيدو و ساكم رو بستم از اتاق رفتم بيرون بقيه بچه ها هم كم كم اماده شدند و اومدند توى لابي و باهم رفتيم فرودگاه سوار هواپيما شديم و به سمت لندن حركت كرديم وقتى رسيديم اونجا فورا هركسي رفت خونه خودش تا براى مراسم اماده بشند وقتى رفتم خونه عمه لولا با تعجب بهم نگاه ميكرد همه چي رو براش گفتم و اونم يكم دلداري بهم داد كه برام فايده نداشت رفتم توى اتاقم و لباس مناسب پوشيدم و هرى زنگ زد بهم و گفت مياد دنبالم
چشمم افتاد به عكس مامان و بابام برش داشتم و بوسش كردم و با صداي اروم گفتم:مراقب جسي باشيد
گذاشتمش سر جاشوو از اتاقم رفتم بيرون و توى حياط منتظر هرى موندم روى تاب نشستم و خودم رو اروم تاب ميدادم  بالاخره صداي بوق ماشين هرى اومد سرم رو بلند كردم و رفتم طرف ماشين نشستم و راه افتاديم هوا هم ابرى بود و انگار همه چى ناراحت كننده بود بالاخره رسيديم به كليسا ادم هايي كه سياه پوشيده بودند ميرفتند داخل من و هرى هم جزو اونا شديم و رفتيم داخل و رو صندلي ها نشستيم
براى جسي دعا خونديم و رفتيم جايي كه قرار بود خاكش كنند
مامان جسي رو ديدم كه روى يه صندلي بود و گريه ميكرد رفتم كنارش نشستم
_ميگذره
مامان جسي: اون زودتر از من رفت
_من.....
مامان:ميدونم تو كى هستي از تو خيلي طعريف كرده برام تو مى زى اي
_اون مثل خواهرم بود با اين كه زياد با اون رابطه نداشتم
مامان:فقط بفهمم كى اين كارو كرده نابودش ميكنم
_من و بچه ها كمكتون ميكنيم
مامان:شما ها بوديد كه اونرو برديد سفر و كشتيدش شما ها بايد بميريد نميزارم راحت باشيد
مامان جسي صداش رو برد بالا و همينجور داد ميزد البته من دركش ميكردم دوتا اقا اومدند و اون رو بردند فكر كنم باديگاردهاش بودند اما اهميتي ندادم و رفتم كنار هرى وايسادم
هرى:ديگه داريم ميريم
_شما بريد من ميمونم
هرى:من توى ماشين منتظرتم
_باشه
هرى رفت و بعد چنددقيقه فقط من كنار جسي بودم نشستم روى زمين و دستم رو كشيدم روى سنگ خنديدم ولى اشك هام سرازير شدند
_جسي خيلى زود بود براى رفتن ميدونم تقصير خودت نبود اما مطمعن باش جك رو نابود ميكنم اما عزيزم نميتونم به پليس بگم ميخوام اين موضوع بين خودمون باشه جسي كاشكي الان پيشم بودى
ورونيكا از پشت سرم صدام كرد:مى زى ميتونم باهات حرف بزنم
_حتما
بلند شدم و روبروى ورونيكا وايسادم
ورونيكا:ديگه نتونستم توى دلم نگهش دارم راستش......جك......جك به من زنگ زد........
_خب؟
ورونيكا:اون تهديدم كرد
ورونيكا وقتى حرفاش رو ميزد اشك ميريخت و منم با دقت به حرفاش گوش ميكردم
ورونيكا:گفت اگه مى زى زياد بمونه اونجا تك تكمون رو ميكشه اما اگه من به شما ميگفتم اول من رو ميكشت من .....من ميدونستم قراره جسي رو اونشب بكشه .......مى زي قسم ميخورم واقعا پشيمونم
_تو ........تو تو به دوستات خيانت كردي برو گمشووووو.
ورونيكا رو هل دادم و افتاد روى زمين پاشد ولى من سرش داد ميزدم فهميدم هرى از توى ماشين اومد بيرون و دويد طرف من دستم رو گرفت و از ورونيكا دورم كرد ورونيكا داشت گريه ميكرد و اشك هاش پشت سر هم ميريختند هرى من رو برد طرف ماشين و راه افتاديم رسيدم خونه عمه لولا و هرى از اونجا رفت با عصبانيت رفتم داخل و همونطورى هم رفتم توى اتاقم بعد چنددقيقه كه لباسم رو عوض كردم كارولاين اومد توى اتاق
_سلام
كارولاين:چيشده مى زى؟
_دوست......
كارولاين:ميدونم دوستت از دنيا رفته ولى چرا عصبي شدي
_داستانش مفصل
كارولاين:ميتونى بعد بهم بگى
_ممنون
كارولاين:راستى من و جك قراره نامزد بشيم
_چييييي؟........يعن.....يعنى منظورم اين كه چقدر خوب
كارولاين:اره
_اما به نظر خوش حال نميايي
كارولاين:نميتونم خوش حال باشم مى زى نميتونم
كارولاين اين جمله رو گفت با صورت گرفته از اتاق رفت بيرون منظور از حرفش رو
نفهميدم اونروز روز سختى بود براى هممون منم خيلي خسته شده بودم و خوابم برد
ديگه از زندگى كردن ميترسيدم ميدونستم كه قراره اتفاق هاى بدترى بيوفته
.
.
.
.
نظر و كامنت فراموش نشه دوستتون دارم خيلي زياد

One girlOnde histórias criam vida. Descubra agora