وقتى چشمام رو باز كردم هواپيما روى زمين بود و من يه نفس راحت كشيدم .
لويى:بيدار شدى ؟
_چرا نميرند بيرون
_دو دقيقه ديگه در رو باز ميكنند.
صداى باز شدن درها اومد و همه رفتند بيرون و دوباره از يه تونل رفتيم توى سالن فرودگاه ساك هارو تحويل گرفتيم و رفتيم توى ايستگاه تاكسى يه ماشين بزرگ گرفتيم و سوار شديم تقريبا يه ربع طول كشيد تا به يه خونه خيلى بزرگ كه فكر كنم ويلا بود رسيديم هرى در اون ويلا رو باز كرد و با يه حياط خيلى بزرگ مواجه شديم
رفتيم تو ,توى باغچه هاش پر گل رز بود و انواع ديگه يه حوض كنار حياط بود و خلاصه خيلى قشنگ بود داخل خونه هم مثل حياطش قشنگ بود به اندازه نفراتمون اتاق داشت همه خسته و كوفته روى زمين ولو شديم
لويى:اه تاحالا تو عمرم انقدر خسته نشده بودم .
ليام:هرى چندسال اينجارو تميز نكردى؟
هرى:يادم نمياد
نايل:بايد اينجا تميز بشه
زين:و همه ما ميدونيم خانم ها توى اين كار ماهرند .
لويى:زين حرفت عالى بود خب خانم ها پاشيد اينجارا تميز كنيد .
جسى:باشه ولى لوله هاى اب تعمير ميخواند و ..
ورونيكا :ما ميدونيم اقايون توى اين كار ماهرند.
همه خنديدند و هركسى رفت سر يه كار حدودا يه ساعت طول كشيد تا خونه تميز بشه.ساعت٩شب بود و همه از خستگى خوابشون برده بود ولى من بيدار بودم كنار پنجره اتاقم كه روبه حياط بود نشستم ياد حرف ميرندا افتادم كه گفت اگه ميدونستى مامان به بابا چى گفت هرگز نميرفتى تفريح واقعا دلم ميخواست بدونم چه حرفى بوده همون موقع يكى درزد.هرى بود اونم اومد و روبروم نشست.
هرى:هنوز نخوابيدى؟
_نه خوابم نبرد
هرى:احساس تنهايى ميكنى بين ما؟
_نه شما خيلى خوبيد
هرى:دوست دارى برگردى؟
_....نه اينجا خيلى هواى خوبى داره
هرى:صورتت بهتر؟
_هرى هميشه انقدر سوال ميپرسى؟
هرى:نه فقط ديدم همش به يجا خيره شدى
_خانوادم فكرم رو مشغول ميكنند
هرى:چرا؟
_اونا رفتار مناسبى با من ندارند حس ميكنم خيلى فرق ميزارند و فقط يك روز درسال با من خوب رفتار ميكنند.
هرى:حالا فهميدم چرا صورتت.....نه ولش كن.
هرى اومد كنارم وموهام رو بوسيد و منم سرم رو گذاشتم رو شونه اش دوباره همون حس تمام وجودم رو پر كرد.
_هرى تو تنها كسى بودى كه تونستم باهاش دردودل كنم.
هرى:باعث افتخارمه
_باشه بهتر ديگه بخوابى.
هرى رفت اتاق خودش و منم روى تخت دراز كشيدم و حس ميكردم خالى شدم اون شب يكم دير خوابم برد ولى صبح زود بيدار شدم صداى پرنده ها خيلى دلنشين بود صداى جسى از اتاقش ميومد كه داشت با مامانش حرف ميزد ياد پيامم افتادم كه به مامانم دادم فورا موبايلم رو برداشتم ولى مامانم جواب نداده بود اين يكم نگرانم كرد رفتم بيرون همه بيدار بودند و حرف ميزدند.
لويى:ديدى گفتم مى زى سحر خيز
زين:خب حالا كه چى
_صبح بخير
ليام:صبح بخير
نايل:صبح خوشمزت بخير
لويى:نايل ..حالت خوبه؟
نايل:عالى
ورونيكا:بچه ها هرى كجاست؟
ليام:رفته تو حياط ورزش كنه
لويى:خداى من ورزش ....زود پاشيد زود زود بايد ورزش كنيم .
لويى همه رو مجبور كرد بريم تو حياط و ورزش كنيم.
لويى:يك دو سه چهار ...
نايل:غذا
لويى:يك دو سه چهار ...
نايل:غذا
زين:نايل ميشه اسم غذارو نيارى
نايل:باعث ميشه ادم به خاطر غذا تحريك بشه و بهتر ورزش كنه.
ليام:تو امروز حالت خوب نيست
هرى:هى سلام بدون من ورزش ميكنيد
لويى:غر نزن وايسا تو صف
هرى:من ورزشم رو كردم ميرم تو
لويى:اقاى استايلز امروز نهار بى نهار
نايل:هرى خوب شد من جاى تو نبودم لويى تنبيه خيلى سختيه گناه داره
با حرف نايل همه خنديدند و بعد يه عالمه ورزش رفتيم تو هرى جلوى تلويزيون بود .براى نهار پيتزا سفارش داديم و نايل انرژى گرفته بود و همش ميخنديد بعد نهار رفتم تو حياط تا هوا بخورم داشتم قدم ميزدم كه زين رو ديدم توى آلاچيق داشت سيگار ميكشيد رفتم كنارش و سيگار رو گرفتم ازش و پرتش كردم توى باغچه
زين:چيكار ميكنى؟
_كار خير
زين:مثلا اومديم اينجا كسى بهمون گير نده .
_چطور ميتونى هواى به اين خوبى رو خراب كنى تازه براى سلامتى خودت هم مهمه
زين:باشهه تسليم
_افرين ...من دارم تو حياط قدم ميزنم تو ميايى؟
زين:باشه
با زين قدم ميزديم و اون حرف ميزد و منم ميخنديدم صداى بچه ها از پشتمون ميومد
ليام:زيننننن داريم ميريم بيرون شما هم مياييد ؟
زين:اره كجا؟
ليام:همون كوه كه يه عالمه گل داره.
زين:باشه بريم
از در پشتى رفتيم بيرون و پياده رسيديم به يه كوه اون خيلى زيبا بود پر گل بود منم عاشق گل ها بودم.
هرى:نگاش كن چقدر قشنگ ميخنده
با حرف هرى ديگه نخنديدم از كوه رفتيم بالا حالا بالاترين نقطه كوه بوديم ميتونستم همه جارو ببينم هرى دستم رو تو دستاش گرفت و گفت :منم براى اولين بار كه اومدم اينجا مثل تو ميخنديدم.
_اينجا خيلى خوشگل دوست دارم هميشه اينجا باشم
با هرى نشستيم رو سبزه ها بقيه هم داشتند حرف ميزدند
هرى:ميدونستى چقدر خندت ارامش بخش ؟
_....ممنون
از بچگى بلد بودم با گل ها تاج درست كنم چندتا گل كندم وباهاشون يه تاج درست كردم و يه نگاه به هرى كردم و اونو گذاشتم رو سرش
هرى:پس هنرمند هم هستى.
_پس چى؟
هرى خنديد و خوابيد رو پاهام و چشماش رو بست.
_...فكر نميكنى دخترا بايد بخوابند رو پاى پسر ها؟
هرى:من هميشه متفاوت بودم.
_باشه اقاى متفاوت.
با اين حرف دوتامون خنديديم الان فهميدم اون حس چى بود آره اون عشق بود كى فكرش رو ميكرد دوتا چشم سبز باعث همچين اتفاقى بشه.
.
.
.
.
اگه هر اشكالى داشت تو نظرات بگيد خيلى ممنون عشقولى ها.:-*
YOU ARE READING
One girl
Fanfictionمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................