سوار ماشين شدم و به طرف خونه حركت كردم وقتى رفتم تو كارولاين دويد طرفم و گفت:مى زى چى خريدي؟
_حالا چرا اينجورى ميپرسى .....يه مجسمه خريدم چيز بهتري پيدا نكردم
كارولاين:همونم خوب زود باش بيا كمكم
با كارولاين رفتيم داخل اتاق نشيمن اونجا رو تميز كرديم و كيك رو تزئين كرديم و يه عالمه خوراكى كذاشتيم روى ميز رفتيم لباس مناسب پوشيديم و كم كم عمه لولا رسيد خونه
كارولاين و من:تولدت مبارككككككككككككك
لولا:خداي من خيلى خوش حالم كه هنوز چندنفر به فكر من هستند واييي دخترا ازتون ممنونم
_تولدت مبارك عمه جون
لولا:مرسى دخترم
كارولاين:خب خانم لولا بيا كيكت رو قاچ كن
لولا كيك رو از وسط نصف كرد و به هركدوممون يه تيكه داد كيك رو خورديم و چندبار تولد مبترك رو براش خونديم و نوبت به باز كردن كادوها رسيد
_خب حالا كادوها و باز كن
كارولاين:بايد هردو رو باهم باز كنى
لولا:باشه
عمه لولا يه دساش رو گذاشت روى كادوى من و اون يكى رو روى كادوى كارولاين و اونارو همزمان باز كرد من و كارولاين به ديگه با تعجب نگاه ميكرديم
لولا:مثل اين كه كادوها شبيه همند
كارولاين:فكر كردم مجسمه تو يه شكل ديگست
لولا:اشكالى نداره اونا براى من ارزش زيادى دارند ولى از همه مهمتر اين كه شما كنار من هستيد.
من و كارولاين لولا رو بقل كرديم و بعدشم يكم حرف زديم و همه خسته شده بودند و تقريبا ديگه اخراى شب بود و رفتيم خوابيديم ولى من نخوابيدم چون مجبور بودم وسايلم رو براى سفر اماده كنم همش يه دلهره توى دلم بود حسم ميگفت قرار يه اتفاق بد بيوفته وسايلم رو جمع كردم و خوابيدم خيلى زود زمان ميگذشت صبحزود بايد بيدار ميشدم چون ساعت پنج صبح پرواز داشتيم وقتي بيدار شدم لباسام رو پوشيدم و ساكم رو برداشتم و از اتاقم رفتم بيرون شب قبل از عمه و كارولاين خداحافظى كرده بودم قرار بود هرى بياد دنبالم براى همين منتظرش موندم دم در منتظر بودم كه ماشين هرى رو ديدم هرى خيلي بد رانندگى ميكرد جلوى من ترمز كرد و بوق زد
_لازم نيست بوق بزنى كنارت وايسادم
هرى:باشه زياد حرف نزن بيا بالا
_هريييييييييييييى
هرى:بله
يه نفس از عصبانيت كشيدم و سوار ماشين شدم توى راه دعا ميكردم سالم برسم بالاخره رسيديم فرودگاه بقيه اونجا منتظر بودند خيلي خوش حال شدم كه جسي هم اونجا بود .................
YOU ARE READING
One girl
Fanfictionمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................