قسمت٣٢(one girl)

61 8 4
                                    

دكتر:من....من نميدونم چطوري بگم متاسفم
اول يكم خنديدم فكر ميكردم خوابه دوست داشتم يكي الان بياد صدام كنه و بگه بيدار شو
كم كم از حال رفتم و اخرين چيزي كه ديدم صورت هرى بود و دائم صدام ميكرد
.
.
.
چشمام رو باز كردم و نور لانپ خورد توى چشمم روى يه تخت توى يه اتاق سفيد خوابيده بودم از جام پاشدم يكم فكر كردم و يادم اومد چه اتفاقاتى افتاده بود سرم رو از دستم كندم گريه ميكردم اما بي صدا هنوز چشمام تار ميديد سرم گيج ميرفت توى سينه هام ميسوخت توى سالن هاي بيمارستان ميدوييدم رفتم اونجايي كه جسي رو برده بودند در اتاق رو باز كردم تخت خالي بود از اتاق عمل خارج شدم و هرى رو ته سالن ديدم كه داشت با يه پرستار حرف ميزد از همونجا كه وايساده بودم ميخواستم صداش كنم اما صدام خيلي خفه بود صدام گرفته بود
_هر....هرى....هريي....
هرى:مى زيييييى
هرى دويد طرفم و بغلم كرد موهام رو نوازش ميكرد و دلداريم ميداد
هرى:چيزي نيست مى زي همه چى مثل قبل ميشه مثل قبل ميخنديم و دوباره شاد ميشيم
_زندگى من كى خوب بود كه بخواد بهتر بشه
هرى:زياد حرف نزن صدات .....
_ميخوام جسي رو ببينم
هرى:اما....
_هرى...ميخو...ام جسي رو ببينم
هرى:خيلي خب ولى قول بده اروم باشي
_باشه
هرى يه دستش رو انداخت روى شونم و بردم طرف يه سالن روى يه تابلو نوشته بود سردخانه
با خوندن اون نوشته تنم لرزيد و يه اشك از چشمم سرازير شد بقيه بچه ها دم در بودند و معلوم بود همشون خيلي ناراحتند هرى بردم داخل اون اتاق
هرى:ببخشيد اقا لطفا ....
دكتر:باشه باشه اما .....
هرى:اون قول داد كه اروم باشه
دكتر رفت سمت يه كشو و اون رو بيرون كشيد يه كيسه سياه رو ميشد ديد ولى وقتي زيپ اون رو پايين كشيد نتونستم تحمل كنم و از اتاق رفتم بيرون
هرى:ممنونم
هرى:مى زي مى زي
نايل:چي شده؟
هرى پشت سرم ميومد دستم رو گرفت و پيشونيم رو بوسيد موهام رو از رو صورتم زد كنار
هرى:مى زي اون الان جاي بهتريه مطمعن باش اگه ببينه ما براش ناراحتيم اونم ناراحت ميشه
_هرى....من دارم خواب ميبينم
حرفام رو با خنده ميگفتم
هرى:نه مى زي تو بيداري بايد قبول كنى كه جسي بين ما نيست
دوباره با صداي بلند خنديدم و گفتم:من خوابم هرى زود باش من رو بيدار كن زود باش كابوس خيلي مسخره ايه هاها من و بيدار كن عزيزم
كم كم خنده هام تبديل به اشك شد
بعد نيم ساعت همه توى هتل بوديم
ليام:خب بچه ها فردا بر ميگرديم
نايل:ورونيكا و شوهرش ديشب رفتند با اولين پرواز
زين:بدن جسي رو ميبرند لندن و همون روز ، روز خاك سپاريه
هرى:به چي فكر ميكنى؟
_به اين كه كاشكى من نميومدم به اين سفر مطمعنم جك ميخواست من رو بكشه
هرى:نه مى زي نه تو تا وقتى من كنارتم در امانى
_كاشكي مراقب جسي هم بودى
هرى:متاسفم
كم كم روى پاهاى هرى خوابم برد .......،..
.
.
.
جسي دلم براتتتت تنگ ميشه
قسمت بعد حساس ميشه فكرشم نميكرديد كار اون باشه

One girlTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang