وقتى دررو باز كردم لويى و زين رو ديدم كه داشتند با يه مرد هيكلى بحث ميكردند هرى رفت جلو تا ارومشون كنه ولى اون مرد هرى رو پرت كرد اونطرف و هرى ميخواست بره اون يارو رو بزنه كه همه هم همون موقع ميگفتن:دعوا دعوا
منم نميدونم يهويى چى شد فكر كنم رگ جديم زد بالا داد زدم :بس كنيد .
همه ساكت شدند و به من نگاه ميكردند منم ادامه دادم:همه ما ميدونيم كه ........كه ديگه.......سنمون كم نيست
پس چرا با فرياد هامون يكى ديگه رو بندازيم........تو دردسر..........ما انسان ها هستيم كه اينده رو براى خودمون ميسازيم...........نبايد اونو خراب كنيم.........مثلا با كتك زدن اين كار چه سودى داره آره حتما همتون ميگيد همه فكر ميكنند من خيلى خشنم ولى........شما دوست داريد كه با بدي هاتون بريد تو ذهن مردم با بدى هايى كه كرديد دوست نداريد با خوبى توى ذهن مردم بمونيد.الان ميليون ها نفر هستند در تمام جهان كه دوست داشتن موقعيت زندگى ........شمارو داشته باشند ولى نه اين كه بياند هرشب كلاب و م*ست كنند يا يكى رو كتك بزنند ..........
يكى از افراد اونجا:حق با اون .........
يه مرد هيكلى:دختر.. ............تو اشك منو درآوردى.
يه خانم با تتوهاى زياد:كسى جايى خيريه سراغ داره.
همون مرد كه ميخواست هرى رو بزنه:متاسفم آقا .......متاسفم.
هرى:بايدم متاسف............اشكالى نداره.
از كلاب رفتيم بيرون و سوار ماشين هرى شديم و راه افتاديم.
زين:چرا نزاشتى من بزنمش
لويى:زين خيلى احمقى
نايل:اونجا غذا نميدادند چون من دير رسيدم.
ليام:مى زى بالاخره حس كردم يه عاقل كنارم.
هرى:من عاقل نيستم؟
ليام:بايد بگم........نه
هرى:ممنون
ليام:قابلى نداشت
مى زى:پس ديگه دعوا نكنيد.
لويى:حس كردم يه دقيقه كنار مامانم نشستم.
نايل:ولى اگه يكى حق تورو از سهم غذات بخوره بايد حداقل يه تيكه انداخت به يارو.
زين:نايل عزيز حق همون سهم چرا يه كلمه هم معنى رو دوبار تكرار ميكنى؟!؟
لويى:جمله سازى هاتون تو حلقتون.
ليام:لويى تو م*ستى ؟؟؟
لويى:نه بابا گرفتمش.
ليام:ديدى گفتم.
لويى:من م*ست نيستم دارم تورو اسكول ميكنم.
ليام:منم ميدونستم م*ست نيستى.
هرى:وايييييييي چقدر حرف ميزنيد .
زين:تو يكى نرو رو مخ منا.
ليام:همگى امشب خونه من شام هم پيتزا داريم
نايل:هرى زودتر برو ليام خستس.
ليام:تا اسم غذا اومد با من خوب شدى.
هرى:من و مى زى نمياييم.مگه نه مى زى؟!
لويى:احمق خواب
من خواب نبودم تمام وقت صداى پسرا رو ميشنيدم همه دم خونه ليام پياده شدند و هرى به طرف خونه حركت كرد اون شب هم مثل شباى ديگه گذشت و من نميدونستم قرار اون روز چه روزى باشه.
.
.
.
تروخدا نظر بديد نظراى شما براى من خيلى ارزش داره يا حداقل لايك كنيد.
YOU ARE READING
One girl
Fanfictionمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................