قسمت ١٣(one girl)

84 14 1
                                    

اونجا از هم خداحافظى كرديم و رفتيم خونه هرى روى مبل ها ولو شد و دستش رو گذاشت رو چشماش.
من حس بدى داشتم كه اونجا بودم نميدونم چه حسى بود فكر كنم ميترسيدم نكنه يه وقت .......نه نه مى زى فكر بد نكن نه.
هرى:هى مى زى!
_بله
هرى:برام آب بيار
_هرى چرا من بايد مثل يه برده پيشت باشم چرا از وقتى من اومدم به من دستور ميدي ؟!؟؟!
هرى:مى زى اين چه حرفيه كه ميزنى ؟
_اره چون من يتيمم .
نشستم رو كاناپه و هرى هم اومد كنارم و موهام رو از تو صورتم زد كنار و گفت:درست كه تو كسى رو نداره منظورم خانوادست ولى تو براى من مثل يه ملكه ميمونى.مى زى تاحالا به اين فكركردى كه خانوادت زنده باشند؟؟!
_آره ولى اونا زنده نيستند.
هرى:از كجا ميدونى حداقل يك نفر شايد مثلا خاله اى عمه اى از فاميلتون زنده باشه.
_نميدونم هرى .
(سكوت )
_هرى ببخشيد اونجورى باهات حرف زدم من از وقتى اين موضوع رو فهميدم يكم عصبى شدم.
هرى:نه اشكالى نداره .
_هرى من حس ميكنم خيلى مزاحم شما ميشم.
هرى:نه بابا راحت باش.
بعد چنددقيقه ديدم كه ديگه صداى هرى نمياد ديدم اون روى مبل خوابش برده يه پتو از اتاق برداشتم و انداختم روش و پيشونيش رو بوس كردم و گفتم:من خيلى دوست دارم ولى هرگز باور نميكنى.
ساعت هفت شب داشتم توى اتاق هرى كتاب ميخوندم كه يهو هرى از بيرون داد كشيد.دويدم بيرون و ديدم هرى از روى مبل افتاده و كمرش رو گرفته.
هرى:من خوبم نترس ساعت چند؟
_هفت شب.
هرى:چى من چقدرخوابيدم .
موبايل هرى ويبره رفت روى ميز و هرى اونو برداشت و جواب تلفن رو داد .
هرى:سلام زين خوبي؟..............چييييييييي اى بابا ...........باشه الان ميام.
_چى شده؟!
هرى:لويى و زين تو يه كلاب با نگهبان اونجا دعواشون شده. بايد برم كمكشون.
_منم ميام.
هرى:باشه زود باش.
با هرى سوار ماشينش شديم به طرف اون كلاب راه افتاديم وقتى رسيديم هرى با سرعت پياده شد و رفت داخل كلاب منم پشت سر اون رفتم و ميشد حتى از بيرون هم صداى فرياد كشيدن يه مرد كه خيلى صداى بمى داشت
رو شنيد.
نظر فراموش نشه شما نميدونيد چقدر نظراتون برامن مهم

One girlWhere stories live. Discover now