روى تخت دراز كشيدم و كم كم خوابم برد وقتى صبح بيدار شدم روى موبايلم يه پيام از هرى و يه ميس كال از نايل داشتم .
از هرى:
مى زى ما توى كافى شاپ نزديك خيابونتونيم اگه دوست داشتى بيا.
زمان پيام رو ديدم دودقيقه پيش اين پيام رو داده بود موهام رو شونه كردم و دم اسبى بستم و يه تي شرت ساده با شلوار جين مشكى پوشيدم و از خونه رفتم بيرون چون راه نزديك بود پياده رفتم چهار دقيقه طول كشيد تا رسيدم در كافى شاپرو كه باز كردم همون موقع هرى و نايل رو ديدم كه روى دوتا صندلي كنار پنجره نشستند رفتم پيششون و نشستم.
_سلام
هرى:سلام
نايل:چه خبر؟
_هيچى
هرى:توى خونه جديدراحتى؟
_اره البته اگه دختر عمم همش دوست پسرش رو نياره اونجا.
صداى در كافى شاپ اومد وايى نه اون جك وايى حالا چيكاركنم كتابى كه هرى داشت ميخوند رو از دستش كشيدم و گرفتم جلو صورتم كه جك من رو نبينه اما هرى گندزد به همه چى اون كتاب رو ازم گرفت با تعجب به من نگاه ميكرد.جك از اون ته صدام كرد و منم يه لبخند مصنوعى زدم.
هرى:اون كيه؟!
_اممممم..دوست پسر دختر عمم.
جك اومد كنارمون نشست گونه من رو بوس كرد و هرى يكم عصبي شد.
جك:نميخوايى معرفى كنى.
_اين هرى و اينم نايل
نايل:خوشبختم
جك:ممنون
هرى:فكر نكنم بهت اجازه داده باشم بشينى اينجا.
جك:اوووووو فكر كنم عصبيت كردم....اقاى هرى
هرى:خب ما بايد ديگه بريم
جك:نه من ميخوام يه چيزى بگم و شما خيلى خوش شانسيد كه اولين نفراتى هستيد كه اينو ميشنويد.
هرى:زودتر بگو.
جك:ميخوام بگم من...تازگى ها عاشق يه دختر شدم شايد زودتر باهاش ازدواج كنم.
هرى:به ما چه ربطي داره؟!!!!
جك:خب اون دختر ......مى زى
چشمام گرد شد ميدونستم الان يه اتفاق بد ميوفته هرى محكم دستاش رو زد رو ميز و يقه جك رو گرفت و گفت:راهتو بكش و از اينجا برو و دور اون نباش
با هرى و نايل از اونجا خارج شديم ..
.
.
من قسمت هارو كمتر كردم و ديرتر آپ ميكنم چون اصلا نه نظر ميديد نه لايك ميكنيد اين قسمت اگه تا ده تا لايك نخوره قسمت بعدي رو آپ نميكنم حتى اگه ده سال طول بكشه. :(
YOU ARE READING
One girl
Fanfictionمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................