با هرى برگشتيم به سالن تقريبا نيم ساعت بعد جشن تموم شد و بيشتر مهمونا رفته بودند ورونيكا اومد پيشمون و گفت كه براى ما يه سورپرايز داره
ورونيكا:من ميخوام با شما برم سفر
زين:هى ورونيكا تو بايد با شوهرت بري زشت ما بياييم
ورونيكا:كجاش زشت من براتون بليط گرفتم
نايل:كجا ميري ؟
ورونيكا:جزاير هاوايي
نايل:نه بابا ميبينم انتخاب درستى كردي
ورونيكا بليط هارو داد به ما و ازش تشكر كرديم و رفتيم هرى من رو رسوند خونه رفتم توى اتاقم و لباس هام رو عوض كردم و نشسم روى صندلى نگاهم به بليطي كه روى ميز تحريرم بود افتاد برش داشتم و يه نگاه بهش انداختم و دوباره حرف هاى جك توى ذهنم تكرار ميشد.خيلي خسته بودم براى همين رفتم و روى تختم دراز كشيدم و كم كم خوابم برد
صبح با صداى پرنده ها بيدار شدم رفتم توى دستشويي و صورتم رو شستم دندونام هم مسواك زدم از اتاقم رفتم بيرون رفتم پيش كارولاين كه توى اشپزخونه بود
_چيكار ميكنى؟
كارولاين:هيچى ميخوام كيك بپزم
_بزار كمكت كنم
كارولاين:اينطورى خيلي خوب ميشه چون اشپزى من اصلا خوب نيست
_بهت ياد ميدم
كارولاين:باشه
با كارولاين مشغول درست كردن كيك شديم وسط هاى كار يكم بازى ميكرديم و ميخنديديم كيك رو گذاشتيم توى فر و رفتيم نشستيم روى كاناپه
كارولاين:خب از جشن بگو
_خوب بود
كارولاين:دير كه نرسيدي؟
_چرا وقتى رفتم تو همه به من نگاه ميكردند
كارولاين:حتما به خاطر لباس خوشگلت بوده
_شايد
كارولاين:درسته اشپزى خوبى ندارم ولى سليقه خيلى خوبى دارم
صداى زنگ فر اومد رفتم و كيك رو دراوردم از بوش كه به نظر ميرسيد خيلى خوب باشه
_براى كى كيك درست كردى
_كارولاين:مامانم
_تولدش
كارولاين:اره
_وايى پس من بايد برم و كادو بخرم
كارولاين:كادوى من از طرف توهم باشه اينطورى خوبه؟
_نه خودمم يه سرى چيز براى خريد ميخوام اخه قرار برم مسافرت
كارولاين:كجا؟
_جزاير هاوايى
كارولاين:خوبه يعنى عاليه
_دوستم دعوتمون كرده
كارولاين:دوست هاى خوبى دارى
_اره
كيك رو گذاشتم توى يخچال رفتم توى اتاقم لباس هام رو عوض كردم و از خونه رفتم بيرون ماشين كارولاين رو گرفتم و رفتم به فروشگاهى كه نزديك اونجا بود.
از ماشين پياده شدم دوباره اون ماشين سياه رو ديدم. ايندفعه مطمعن بودم كه يكى از يار هاى جك داخل فروشگاه خيلي شلوغ بود رفتم توى يه مجسمه فروشى يه مجسمه فرشته خريدم و رفتم توى لوازم ارايشي ضدافتاب و چندتا خرت و پرت ديگه خريدم و از فروشگاه رفتم بيرون ولى اون ماشين هنوز اونجا بود.بچه ها ميشه پيج من رو توى اينستا فالو كنىيد لطفا اونجا قرار داستان جديدم رو بزارم:)
پيج اينستاگرام:fanfic1d
KAMU SEDANG MEMBACA
One girl
Fiksi Penggemarمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................