وقتي صبح بيدار شدم يه پنج تا پيام از جك داشتم
از جك:
سلام
از جك:حس ميكنم كم كم فكر هاى شوم به سرت ميزنه
از جك:منظورم اين كه ميخوايي از دستم فرار كنى
از جك:راستي خيلي سخت كه ادم دوستاش رو يكي يكي از دست بده
از جك:hahahaha
شروع كردم به پيام دادن به جك:هى من فرار نكردم اگه دنبال من ميگردى من تو خونه راحت دارم زندگيم رو ميكنم اگه انقدر دوست داري پيشت باشم بايد دست از سر دوستام برداري اونا به تو هيچ اسيبي نزدند
موبايلم رو پرت كردم روى تخت و رفتم توى دستشويي و صورتم رو با آب يخ شستم چهرم مثل افسرده ها شده بود مى زى با خودت چيكار كردي با دوستات چيكار كردي اونا به خاطر تو ....
كارولاين:مى زى زود بيا بيرون بقيه هم انسانند
_خيلي خب اومدم
از دستشويي رفتم بيرون و كارولاين رفت تو رفتم توى سالن نشستم روى مبل و يه بالشت گرفتم دستم و تلويزيون رو روشن كردم
عمه لولا:صبح بخير مى زى
_صبح بخير عمه
عمه لولا:امروز بايد بري سر كار؟؟؟!
_نه يه هفته مرخصي گرفتم وضعيتم رو بهشون گفتم و قبول كردند
عمه لولا:حالت خوبه
_ميتونم بگم از قبل خيلي بهتر شدم
عمه لولا:اممم يعني ميتونى با من و كارولاين بيايي بيرون البته امروز نه فردا
_باشه ميام اما كجا ميخواييد بريد
عمه لولا:براى عروسي كارولاين خرت و پرت بخريم
_باشه ...................ميام
عمه لولا:خواهش ميكنم امروز رو تو خونه بمون و استراحت كن امروز رو نميزارم بري جايي
_اما......
عمه لولا:اما و اگر نداريم امروز توى خونه ميموني بهت اجازه نميدم بري بيرون ميتوني دوستات رو دعوت كني بياند اينجا يا همون هرولد رو بگي بياد
_هرولد نه هرى البته هرولد هم بهش ميگيم
عمه لولا:از دست شما جوونا
عمه اين جمله رو گفت و رفت توى اتاقش پنج ساعت بعد واقعا حوصلم سررفته بود زنگ زدم به هرى ولى ميگفت دستگاه خاموش زنگ زدم به نايل اونم مثل هرى خاموش بود همين اتفاق براى لويي و زين هم افتاد ولى لويي جواب داد
_الو لويي
لويي:بله
_چرا هيچكدوم از پسرا جواب نميدند گوشي هاشون رو
لويي:تو ظهر زنگ زدي من رو از خواب شيرينم بيدار كني همين سوال رو بپرسي اي بابا اي بابا
_هوووووو ببخشيد پادشاه
لويي:تورا ميبخشم اي گستاخ
_تو چي گفتي؟؟؟
لويي:ا....امم....هيچ....هيچي
_تو به من گفتي گستاخ
لويي:حوصلت سرنرفته؟
_بحث رو عوض نكن .....اتفاقا زنگ زدم بيايي اينجا من امروز تو خونه زنداني شدم
لويي:باوشه من تا دوثانيه ديگه زنگ در رو ميزنم
_بابا موشك فضايي.....
همون موقع يكي زنگ دررو زد با تعجب به در زل زدم همينطور كه با لويي حرف ميزدم رفتم سمت در و ديدم لويي يه لبخند بچگونه داره به من ميزنه
_تو تو پشت در بودى
لويي:ميدونستم امروز زنگ ميزني بهم من ميفهمم
جملش رو كامل كرد و رفت تو و خودش رو جلوى تلويزيون رو مبل ها پرت كرد
لويي:اخيش مى زى نميدونم تو چرا انقدر از زندگي مينالي همه چي داري ثروت خونه بزرگ راحتى
_اولا اين خونه مال من نيست دوما جك..........منظورم اين كه حق با توئه راحتى رو حداقل دارم
داشتم به لويي دروغ ميگفتم كاش ميتونستم بگم جك ميخواد با من چيكار كنه
ديگه حالم از دروغ بهم ميخورد......
..
.
خب نظر و راي فراموش نشهههههه
All the love x
Mrs tomlinson
YOU ARE READING
One girl
Fanfictionمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................