11🔞

145 31 22
                                    


🖇🖤⛓
#BehindTheMask
𝐏𝐚𝐫𝐭: #11

~🔞

صداهایی که از دهن امگا بیرون میومد به همون اندازه که برای ویلیام غریب بود برای جان هم همینطور بود. مثل اینکه تازه سکس رو کشف کرده باشه. حس میکرد طولانی‌ترین ارگاسمیه که توی زندگیش تجربه میکنه. برعکس دفعه‌های قبلی که یه زن رندوم رو می‌گایید، حالا دقیقا می‌دونست بدنش چی میخواد. صادقانه بگم، قهرمان یادش نمیومد که تاحالا تو طول سکس همچنان انقدر هورنی مونده باشه، مثل الان که بیلی بوچر داشت می‌گاییدش.

طوری که آلفا سوراخش رو پر کرده بود، با هر حرکت و فشار موجی از لذت رو توی بدنش پخش میکرد. هروقت که ویلیام به اون نقطه خاص ضربه میزد، حس میکرد نزدیکه تا کام بشه. حس لذتی که داشت بیشتر از حد توانش بود.

حس میکرد ویلیام داره مغزشو هم بگا میده چون تمام نگرانی‌ها و مشکلاتش داشت ازش دور میشد. دیگه نمی‌تونست به چیزی فکر کنه یا چیزی رو حس کنه، به جز لذت باور نکردنی که توی بدنش پخش می‌شد و دیک ویلیام که توش عقب جلو میشد. بدون افکار منفی، بدون ندای درونیش که هی بهش نق بزنه.

فقط آرامش وجود داشت.
فوق العاده بود.

"محکم‌تر، ددی!" کلمات از دهن جان بیرون میومدن همراه با صداهای شهوت‌انگیزی که مغزش نمی‌تونست تحلیلش کنه.

"لعنتی..." ویلیام غر غر کرد و خودشو از سوراخ خیس امگا بیرون کشید که اون میخواست با خشونت به این خالی شدن اعتراض کنه اما ویلیام بوچر کار خودشو کرد.

اون برگشت و به طور غریزی پاهاشو باز کرد و درحالی که آلفا خودشو بین پاهاش تنظیم میکرد، امگا دستشو دور گردن مرد انداخت. همزمان که وحشیانه همدیگه رو میبوسیدن، ویلیام دوباره خودشو واردش کرد.

ویلیام غرید "فاک، اینطوری خوشت میاد، نه؟ تو هیچی جز یه جنده واسه ددی نیستی" و لاله گوش مرد رو گاز گرفت.

"آ-آره! آهه~ لطفا ددی، مح-محکم‌تر!"
با ناخن‌هاش کمر آلفا رو خراشید و معلوم شد از دردی که داره بیشتر تحریک شده.

آلفا جان رو گرفت و بلندش کرد و محکم به دیوار کوبیدش و محکم‌تر داخلش ضربه زد. چشمای امگا برگشت و نیروی باور نکردنی ارگاسم سرتاسر وجودش رو گرفت.

"د-ددی، آهه!"
بلوند صورتشو تو گردن ویلیام مخفی کرد و آلفا قبل از اینکه داخلش کام بشه چند بار دیگه داخلش ضربه زد.

نات آلفا به خوبی امگا رو پر کرده بود و ناله آرومش باعث شد آلفا بخنده و سعی کنه درست نفس بکشه. جان تاحالا قبل از اون همچین ارگاسمی نداشت. احساس پر بودن میکرد و از بودنِ کامِ ویلیام داخل خودش لذت می‌برد.

بعد از چند دقیقه آلفا درحالی که اون تو بغلش بود به تخت برگشت. با اینکار ناتش بیشتر توی اون فرو رفت که باعث شد اون بلرزه. ویلیام به کمر دراز کشید و اونو بغل کرد تا بتونه سرشو رو سینه آلفا بذاره.

امگا شنید که قلبش خیلی تند میزنه اما به خاطر این نبود که ترسیده یا عصبانیه، نه، اون بود که باعث شده بود ضربان قلب مرد مومشکی تندتر بشه و این باعث میشد غرور عجیبی داشته باشه.

علاوه بر تپش قلب مداومش، اون تقریبا آروم بود. جان یادش نمیومد تاحالا بعد از سکس انقدر راضی بوده باشه. این موضوع رو گردنِ فرومون‌های آلفا انداخت که غرقشون شده بود. فکر کردن به رایحه ویلیام باعث شد قلبش تندتر بزنه و لبخند کمرنگی رو لباش بیاد.

دستی که تو موهای بلوندش کشیده شد باعث شد آهی از رضایت بکشه و تو بغل ویلیام بیشتر فرو بره که اونم دستاشو دور بدن امگا حلقه کرد. نوازش‌هایی که اون دوتا رد بدل میکردن غریب بود اما ناخواسته هم نبود. امگا چیزی رو توی سینه‌ش حس میکرد، چیزی که تاحالا اونجا وجود نداشت.

بدنش آروم شد و با خواب‌آلودگی چشماشو بست. اینطوری نبود که نفهمه توی چه موقعیتیه یا تو بغل چه کسیه، درواقع قضیه برعکس بود. بیشتر از اینا آگاهی داشت این ویلیام بوچره که دستاشو دورش حلقه کرده، به آرومی موهاشو نوازش میکنه، دیکشو کرده تو کونش، اما الان از فکر اینکه اون دشمنشه عصبانی نبود.

نمی‌تونست انکار کنه رابطه‌ای که با آلفا داره یکی از نزدیک‌ترین رابطه‌هاشه. یجورایی ویلیام همیشه اونجا بود حتی اگه زیاد بهش فکر نمی‌کرد. انگار تازه به زندگی برگشته بود و حالا بعد از بهترین سکسی که تاحالا داشته، با همدیگه رو تخت دراز کشیده بودن.

اون روی مردی که قصد کشتنش رو داشت دراز کشیده بود ولی هنوز احساس تهدید یا ناامنی نمیکرد. از لمس‌ها احساس ناراحتی یا رنجش نداشت و حتی به ویلیام به خاطر یواشکی اومدن به آپارتمانش فحش نداده بود.

تاحالا هیچوقت به این زودی از شر دردسرای زندگیش خلاص نشده بود. ویلیام بغلش کرده بود، آرومش کرده بود و زندگیشو رو روال عادی انداخته بود پس هوملندر قطعا یه شانس برای فرار بهش میداد.

شاید هم این واقعیت که امگا میدونست بریتانیایی کاری که نمیخواد رو هیچوقت انجام نمیده باعث میشد براش خاص بشه. ویلیام میخواست آرومش کنه و دستاشو دورش حلقه کنه که حتی فکرش هم خجالت‌‌زده‌ش میکرد.

هوملندر تاحالا مهربونی و عشق واقعی رو تو زندگیش تجربه نکرده بود. هیچکس تاحالا تلاش نکرده بود چهره واقعیش رو ببینه چون ترسی که قهرمان تو دل بقیه ایجاد می‌کرد مانع این میشد.

قطره اشکی روی گونه مرد بلوند جاری شد که امیدوار بود ویلیام متوجه‌ش نشه. نمی‌خواست چیزی رو خراب کنه پس تکون نخورد و فقط اشک ریخت.

همون لحظه بود که فهمید معنی احساساتش چیه، چیزی که اونو آروم و گرم کرده. این احساسی بود که فقط چندبار اجازه داشت تو زندگی تجربه‌ش کنه، حتی اگه قوی‌ترین مرد دنیا بود. این همون احساسی بود که فکرشو نمیکرد ویلیام بوچر بتونه ایجادش کنه.

این احساس امنیت بود.

🖇🖤⛓

درتی تاک این دوتا>>>
😩🔥

طوری که بعدش بغلش کرد🤌🏼✨️

جان: *تو بغل آلفا عر میزنه*
من: *به خاطر عر زدن اون عر میزنم*
😭😂💔

ووت؟:)☆

Behind The Mask (Homelander X Butcher)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt