38

69 20 61
                                    

🖇🖤⛓
#BehindTheMask
𝐏𝐚𝐫𝐭: #38

بوچر وایب بدی بهشون می‌داد. سه روز از تماس هیویی گذشته بود و همه‌شون انگار یه لحظه هم نخوابیده بودن.

ویلیام مثل جان افسرده به نظر می‌رسید و انی مطمئن بود که نکات رو تو ذهنش درست به هم ربط داده. تنها کاری که باید می‌کرد این بود که بفهمه چه گندی زده شده تا درستش کنه. چون بین همه اونا، انی تنها کسی بود که می‌تونست بره توی برج سون و برگرده... و به ویلیام هم نمی‌شد اعتماد کرد تا بره گند کاریشو درست کنه.

پس انی از قبل می‌دونست خودش همون بدبختیه ‌که باید این کار رو انجام بده. ولی بدون اینکه بفهمه چی شده نمی‌تونست حتی یه کار کوچیک هم انجام بده، به خاطر همین بیشتر از یک ساعت بود که سعی می‌کرد از ویلیام حرف بکشه. مرتیکه گوه می‌دونست چه خبره ولی هیچ چیزی نمی‌گفت. انی داشت از دست رفتارای آلفا دیوونه می‌شد، حتی به نظر می‌رسید خودش ریده تو همه‌چیز.

"یا مسیح، چطوری میتونی اینقد سرسخت باشی؟!"
با عصبانیت قدم میزد و سعی میکرد خودشو کنترل کنه چون احتمالا مرد روبروش هم همین رو می‌خواست.
"چطور یه همچین مرد گنده‌ای میتونه مثل بچه رفتار کنه؟"

بقیه پسرا هم نشسته بودن و بحث ویلیام و انی رو نگاه می‌کردن که البته فقط بلوند بود داشت سروصدا می‌کرد. انی اونقدر عصبانی شده بود که چراغ‌های مقر شروع کردن به خاموش و روشن شدن.

"بوچر، یه چیزی بگو دیگه!"
با عصبانیت جلوی آلفایی ایستاده بود که به یه ورش هم نبود.

اون گفت "اینقد حرص نخور، وگرنه لامپا می‌ترکن"

و همین کافی بود تا انی دستشو به نشونه تسلیم بالا ببره و نفس عمیقی بکشه
"باشه، هیچی نگو. اگه این آلفای عوضی هیچی نگه، تلاش می‌کنم تا با هوملندر حرف بزنم" اون گفت و با عصبانیت سمت در رفت. نمی‌خواست یه لحظه هم با بوچر زیر یه سقف بمونه.

"انی، دیوونه شدی؟! اگه بهت آسیب بزنه چی؟" نگرانی هیویی فایده نداشت، اون انقدری عصبانی بود که نمی‌تونست به حرفای دوست پسرش گوش بده.

"چرا فکر میکنی اون قراره باهات حرف بزنه، تینکربل؟" و حرفای پر از کینه آلفا باعث بیشتر عصبانی شدنش شد.

قبل از اینکه انی از اونجا خارج بشه غرید "چون از قبل باهام حرف زده، مرتیکه تخم حروم. چون هنوز یه آدمایی هستن که فاسد و کثافت و عوضی مثل تو نشدن، بیلی بوچر"

با عصبانیت از اونجا خارج شد و به خیابون رفت. می‌دونست حرف زدن با بوچر کار سختیه، ولی این یکی؟ این یه سطح دیگه بود. فقط به خاطر اینکه بریتانیایی هیچ غلطی نکرده به این معنی نیست که بقیه دنیا الان آرومه.

انی به هرچی که بین جان و ویلیام اتفاق افتاده، اهمیتی نمی‌داد. تنها نگرانیش این بود که قهرمان آرامشش رو از دست بده و دوباره مردم بی‌گناه رو بُکشه.

کویین مِیو بهش گفته بود که این مرد بعد کات کردنشون چطوری شده. ترسناک بود که حتی اون موقع هم با وجود اینکه خشمش رو تو ملأ عام نشون نمی‌داد، تو پشت صحنه برای بقیه مثل یه تهدید بود. پر سروصدا، پرخاشگر و مثل یه کابوس اطرافشون بود. اما چیزی که بیشتر از همه باعث ترسش می‌شد سکوتِ امگا بود‌.

این واقعیت که اون خودشو نشون نداده بود، مشخص می‌کرد که یه چیزی درست نیست. اگه هوملندرِ عصبانی یه مشکل بود، هوملندرِ ساکت یه مشکل خیلی بدتر بود چون هیچکس نمی‌فهمید چشه، حالش چطوره و به هیچکس هم نمی‌گفت چه مرگشه.

یه نفر باید حواسش بهش می‌بود تا یهو دلش نخواد حموم خون راه بندازه صرفا واسه اینکه حوصله‌ش سر رفته یا هرچی. اگه هیچکدوم از احمقای وات نمی‌خواستن یا نمی‌تونستن اینکارو کنن، اون یه بار دیگه اینجا بود تا انجامش بده.

البته انی اونقدرام احمق نبود که فرض کنه به خاطر مکالمه‌ای که قبلا داشتن، دیگه خطری تهدیدش نمی‌کنه. اینکه اون زمان آسیب پذیر شده بود به این معنی نبود که همیشه اینطوریه... یا دوباره قراره باهاش صحبت کنه. هیچ ایده‌ای نداشت الان حالش چطوره و این مضطربش می‌کرد.

وقتی هوملندر بیخیال عکاسی و مصاحبه‌ها می‌شد که خب هیچوقت اینکارو نمی‌کرد، یعنی اوضاع خیلی خراب بود و انی فکر می‌کرد اگه بیش از حد بهش فشار بیاره، ممکنه دیگه اینبار زنده‌ش نذاره. آره، درسته که چند ماه اخیر تغییر کرده بود، اما هنوزم غیرقابل پیش‌بینی بود و ممکن بود هنوزم از کُشتن لذت ببره.

به هرحال هنوزم یکم امیدوار بود. امیدوار به اینکه امگا باهاش صحبت کنه و بهش اعتماد کنه تا نخواد تهدید فرض بشه و امیدوار بود کاری که ویلیام کرده رو بتونه درست کنه.

اون طرفدار هوملندر نبود اما می‌دونست ویلیام باعث شده به سمت خوبی تغییر کنه و دلش می‌خواست اونم اینو امتحان کنه. نجاتِ جهان با دوستی... هیچوقت فکرشو هم نمی‌کرد که قرار باشه اینکارو کنه. بیشتر از اینکه عجیب باشه، خنده دار بود.

وقتی بالاخره به برج سون رسید، نفس عمیقی کشید. صادقانه بگم، نمی‌دونست قراره چطور با بلوند صحبت کنه وقتی که هنوز نتونسته وارد آپارتمانش بشه. تنها شانسش این بود که هوملندر دلش بخواد دو کلام حرف بزنه و بیخیالِ اختلافاتشون بشه و بفهمه اون اومده تا کمکش کنه.

فعلا مجبور بود واسه حرف زدن با بلوند یه موانعی رو رد کنه. مانع اول این بود: گرفتن کارت ورود.

🖇🖤⛓

بچم بیچاره افسرده شده اونوقت بیلی معلوم نیست داره چه غلطی میکنه🤡💔

بیاید دعا کنیم انی گند نزنه😂

ولی حتی انی هم اونقدرا به فکر جان نیست. فقط میترسه جان ملت رو بکشه. درواقع... هیچکی به جان اهمیت نمیده:)💔

ووت فراموش نشه⭐️

Behind The Mask (Homelander X Butcher)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin