🖇🖤⛓
#BehindTheMask
𝐏𝐚𝐫𝐭: #47
(Last Part)اهمیتی نمیداد که وات قراره چطوری حرفاش رو جمع کنه و چه هزینهای براش داره. اونا باید خیلیم خوشحال میبودن که از این روش مشکل رو حل کرده نه با روش قدیمی خودش یعنی با خشونت و قتل.
احتمالا باید کلی درخواست هم برای توضیح و مصاحبه توی روزهای آینده واسه روشن کردن قضیه داشته باشن؛ به هرحال، این مشکل بمونه برای بعد. کل چیزی که الان میخواست این بود که با آلفاش باشه.
پس رفت سمت یکی از درهای مشکی رنگ و وارد کوچه شد و پرواز کرد. یکم بعد رسید و وارد بالکن آپارتمان ویلیام شد ولی تعجب کرد از اینکه اونجا خالیه. فقط یه کارت سفید روی میز چوبی گذاشته بود. برداشتش و تنها چیزی که روش نوشته بود یه آدرس با دستخط ویلیام بود.
گیج شده آپارتمان رو ترک کرد و رفت سمت آدرسی که ویلیام نوشته. وقتی به اون خونه رسید سعی کرد از سقف داخلش رو ببینه ولی زود فهمید که نمیتونه.
"روکش زینک؟" شوکه شد و روی پلههای ورودی خونه فرود اومد. هنوزم یکم گیج بود.
بالاخره در رو باز کرد. خیلی زود فهمید جریان چیه. لامپها روشن شدن و صدای بلند تشویقشون اومد. هیویی، امام، کیمیکو و فرنچی جلوش ایستاده بودن و به چهرهی غافلگیر شدهش میخندیدن.
"ما مصاحبه رو از تلوزیون دیدیم، تو عالی بودی!" امام با لبخند معناداری به بلوند نگاه کرد که هنوزم اونجا ایستاده بود و با چشمای گشاد شده نگاهشون میکرد و سعی میکرد بفهمه چیشده.
اونا یه کیک براش پخته بودن که روی میز، کنار خوراکیهایی که از وقتی با بوچر زندگی میکرد دوست داشت، گذاشته شده بود. اونا همهجا رو تزئین کرده بودن و روی سر همهشون هم کلاههای کوچک جشن گذاشته شده بود.
جان لال شده بود. هیچکس تاحالا همچین کاری براش نکرده بود. هیچکس تاحالا خودشو توی دردسر ننداخته بود تا براش جشن بگیره یا سعی کنه غافلگیرش کنه چون به هرحال با اینهمه زور و بازو، آدم مناسبی واسه غافلگیر شدن نبود.
همه جشنهایی که براش میگرفتن بیروح و برنامه ریزی شده از طرف کمپانی بود. همیشه بزرگ و مجلل بودن اما هیچوقت خودمونی و با عشق برگزار نشده بودن و بیشتر واسه کار بودن.
امگا خشدار گفت "چ-چی-..." تند تند پلک زد تا اشکاش رو پس بزنه.
یهو یه صدا از پشت سرش اومد که باعث شد یخ بزنه "تو عالی بودی بابا!"
به آرومی برگشت، میترسید که همه اینا خواب باشه و یهو از خواب بپره، مثل تصور اینکه همهچیز مثل یه رویا باشه.
پشت سرش ویلیام و رایان ایستاده بودن که جفتشون کلاههای جشن رو روی سرشون گذاشته بودن که به طرز باور نکردنی واسه بوچر مسخره بود.
رایان به پدرش لبخند زد که هیچ صدایی جز یه چیز زمزمهوار از میون لباش بیرون نیومد و بعد دستاشو از هم باز کرد و اونو تو بغلش کشید.
واسه مدت زیادی لیاقت دیدنش رو نداشت و بالاخره دوباره اونو تو بغلش داشت و میخواست از اینهمه خوشی بمیره. رایحه آشنا رو نفس کشید و اشکاش روی گونهش جاری شد.
بیلی گفت "خب، دروغ بود که گفتم مصاحبهت رو میبینم. همزمان داشتم دزدکی پسرتو میاوردم. اون همهچیزو از موبایلش دید."
نگاهش رو بالا آورد و به ویلیام نگاه کرد که داشت بهش لبخند میزد اما هیچ حرکتی واسه اینکه بیاد تو بغلش نکرد. پس جان فقط اون رو گرفت و کشید سمت خودش و بغلش کرد.
خوشحال بود که زندهست تا همچین لحظهای رو تجربه کنه و خوشحالی بود که بالاخره یه خانواده داره.
"ممنون" لرزون نفس کشید و زبونشو گاز گرفت تا بغضش رو از بین ببره.
جان این لحظه رو با هیچی توی دنیا عوض نمیکرد. اون هرچیزی که میخواست رو داشت. اون آدمایی رو داشت که قبولش کرده بودن، آلفایی رو داشت که عاشقش بود و بالاخره یه خانواده داشت.
شاید سرنوشت این بود، کسی که بیشتر از هرچیزی میخواست بمیره، تمام چیزهایی که میخواست رو بهش داده بود. به هرحال این اتفاق افتاده بود و تمام چیزی که میدونست این بود که خوشحالترین مرد دنیاست.
-The End-
🖇🖤⛓
خب... اینم از پارت آخر
اما... یه چپتر اسپینآف هم داره!😭✨️نویسنده درمورد اسپینآف گفته که میخواسته چیزای کیوت و فانتزیهاشو درموردشون بنویسه.
خوشحال میشم اسپینآفش رو هم بخونید. و اگه نمیخواید ادامه بدید، ممنونم که تا همینجا من و این فنفیک رو حمایت کردید. امیدوارم خوشتون اومده باشه💜🌟
اسکرین پست کمرون رو هم اول پارت گذاشتم جهت قشنگتر شدن پارت آخر:)✨️
لاو یو گایز!💋
-ماهور💜
VOUS LISEZ
Behind The Mask (Homelander X Butcher)
Roman d'amour(Butchlander) from The Boys series -خلاصه: پسرا میفهمن که هوملندر اون آلفایی نیست که وات ادعا میکنه، اون امگاست و بوچر به عنوان یه آلفا تصمیم میگیره کنارش باشه... نویسنده: Cock_of_Duty از ao3 مترجم: ماهور💜 وضعیت آپ: تکمیل شده✅️ 🖇🖤⛓