☆HunHo☆

287 50 7
                                    

- یااا هیونگ! چرا نگفتی به ما؟ می‌خوای امشب بیام پیشت؟ + چی باید می‌گفتم؟ یه دندون بود کشیدمش رفت پی کارش

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


- یااا هیونگ! چرا نگفتی به ما؟ می‌خوای امشب بیام پیشت؟
+ چی باید می‌گفتم؟ یه دندون بود کشیدمش رفت پی کارش. می‌خواستی تو مطب لشکرکشی کنم؟ نه نیازی نیست بیای. حالم خوبه. دارم می‌رم بخوابم. چال جایو.

سوهو صفحه چت گروهی‌شون رو بست و به پیام‌های پشت‌همی که از سمت سهون میومد توجه نکرد. درد فک و دندونی که حالا نبود، کلافه‌ش کرده بود و حوصله چت رو نداشت. به چانیول که پرسیده بود چرا امروز تلفنشو جواب نداده، جواب داد که دندون‌پزشکی بوده و دندون عقلشو جراحی کرده و سهون همون لحظه آنلاین شده بود و شروع کرده بود به سوال پیچ کردنش.
گوشی رو روی میز انداخت و از رو مبل بلند شد. به سمت آشپزخونه رفت تا یه مسکن دیگه بخوره تا شاید بتونه یکم بخوابه. اگه یکم دیگه درد ادامه پیدا می‌کرد، اشکش درمیومد!
نیم ساعتی گذشته بود؛ به شکم خوابیده بود و سرشو محکم به بالشت فشار می‌داد و از درد و دمای بالای بدنش نفس‌نفس می‌زد. هربار همین بود؛ بعد هر عصب‌کشی یا کشیدن دندونش، تب و لرز هم به دردش اضافه می‌شد و امونشو می‌برید.
غلتی تو جاش زد و ناله‌ای کرد. حالا به سقف خیره بود و موهاش از عرق خیس بود. چشماشو محکم بهم فشار داد و دست دراز کرد تا پتویی که از خودش کنار زده بود رو دوباره رو خودش بکشه. لرز داشت و سردش شده بود. نفهمید چقدر وقت گذشت ولی چشماش کم‌کم از زور درد و خستگی گرم شدن و روی هم افتادن...

*
صدای هیاهو بلند بود. چن از ته حنجره‌ش و با تموم توانش های‌نت می‌‌زد و جمعیت رو به وجد میاورد. نوبت پارت خودش بود و استرسِ کمی تو قلبش می‌لولید. نیم‌نگاهی به سمت سهون که نزدیکش ایستاده بود انداخت و لب زدنش رو دید: کنچانا؟
لبخندی زد و سری براش تکون داد. این پسر همیشه حواسش به همه‌چیز بود، حتی کوچیک‌ترین چیزا...
اجراشون تموم شد و داشتن عقب‌عقب می‌رفتن و رو به‌ جمعیت تعظیم و تشکر می‌کردن. خیلی خوشحال بود؛ از هیاهو و هیجان سالن، از اینکه یک‌بار دیگه تونسته بودن بهترین خودشون رو روی‌ استیج به نمایش بذارن. لبخند بزرگی زد و دست تکون داد و فریاد زد: وی‌آر‌وان! اکسو سارانگهاجاااا!
جمعیت فریاد کشید و اعضا به فریاد ناگهانی لیدرشون خندیدن. کم‌کم پایین می‌رفتن و جمعیت از جلوی دیدشون محو می‌شد که بین صدای خنده و فریادها، داد گوش‌خراشی به گوشش رسید و تنش یخ کرد. صدای داد بلند شومین رو که اسم کیونگسو رو فریاد کشید، شنید و بیشتر تو جاش خشک شد. نمی‌تونست تکون بخوره، حس می‌کرد فلج شده. به زحمت گردن چرخوند و قبل از هرچیز نگاه منگ و ترسیده‌ی سهون توجهش رو جلب کرد. و بعد چن، شیومین و کای رو دید که با سرعت از پله‌ها به سمت چیزی به پایین دویدند. به زحمت به خودش حرکت داد و به لبه‌ی استیج بلندی که روش ایستاده بودن رسید. تو اولین نگاه چانیول و ییشینگ‌ رو دید که کنار کسی زانو زده بودن و چانیول از شدت گریه نفسش بالا نمیومد. بکهیون از شونه‌هاش گرفته بود و چیزی زیر گوشش می‌گفت و پشتشو ماساژ می‌داد. حالا چن و شیومین و کای هم بهشون رسیده بودن و ییشینگ اون وسط تنها کسی بود که به خودش اومد و سریع بلند شد و بقیه رو دور کرد تا نزدیک‌تر نیان. استف‌ها با نگرانی هجوم میاوردن و ییشینگ مثل سدی اجازه نمی‌داد کسی بهش دست بزنه. به کی؟ اینو سوهو از خودش پرسید و وقتی جمعیت یکم متفرق شد تازه تونست ببینتش. کیونگسو رو زمین دراز کشیده بود، بی‌حرکت با خونی که از کنار سرش راه افتاده بود. نفسش بند اومد و ناله‌ای کرد. داشت خفه می‌شد. می‌خواست فریاد بزنه ولی نمی‌تونست. دست سردی روی دستش نشست. نگاهشو چرخوند و سهونی رو دید که رنگ‌پریده نگاهش می‌کنه. لباش مثل ماهی باز و بسته شد که یه‌دفعه سهون یه ضربه محکم به پیشونی سوهو زد!!

*

هینی کشید و با تپش قلب وحشتناکی چشماشو وا کرد. سهون از لرز ناگهانی و یهو بیدار شدن جونمیون، ترسیده دستشو عقب کشید و با چشمای گرد شده نگاهش کرد و غر زد: یااا ترسوندیم هیونگ! چته!
حوله‌ی تو دستش رو توی ظرف کوچیک کنارش انداخت و بازم غرغر کرد: حوله‌ی خیسه، مواد مذاب که نیست!
دستشو نمایشی رو قلبش گذاشت و خودشو لوس کرد:
- بهم شوک وارد کردی!
- خ... خواب... خواب دیدم‌.
جونمیون با آهسته‌ترین صدای ممکن نالید و به‌زور کلمات رو به گوش سهون رسوند.
- بهم شوک وارد کردی!
سهون جدی شد وقتی که نفس‌نفس‌زدن‌ها و چشمای ترسیده‌ی هیونگشو دید. آروم پرسید:
- چه خوابی؟
جونمیون آب دهنشو قورت داد و نگاه سرگردونی به اطرافش انداخت. آره خواب دیده بود. مغزش حالا روشن شده بود و داشت بهش می‌گفت تو اتاق خودش و رو تخت خودشه نه رو استیج!
نفس راحتی کشید و چشماشو بست. آروم و با احتیاط، تا جایی که درد فک و دهنش بهش اجازه می‌داد، جمله‌شو به زبون اورد:
- مهم نیست سهونا.
چندثانیه نگذشته بود که چشماشو وا کرد و به سهون خیره شد:
- یااا!
تو جاش وول خورد و کمی نیم‌خیز شد:
- اصلا تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
جمله‌هاش حالا کمی بلندتر بودن اونم بخاطر اینکه حسابی تعجب کرده بود و یه لحظه حواسش از لثه‌های زخمیش پرت شده بود!
سهون پوکر نگاهش کرد و به حوله نم‌دار تو دستش اشاره کرد:
- پرستاریت رو می‌کنم.
چشمای سوهو گرد شد و نگاهش به دستای سهون و اون حوله نشست. سهون که نگاه گیجشو دید ادامه داد:
- من که می‌دونم تو هربار بعد دندون‌پزشکی اوضاعت اینه. هم درد داری هم تب. تازه شامم نمی‌خوری!
دستشو به سمت در اتاق دراز کرد و گفت:
- برات سوپ خریدم رو اجاق گازه. می‌خواستم بیام بیدارت کنم بخوری، دیدم خوابی و تب داری. بخاطر همین...
- کومایو سهونا...
سوهو آروم زمزمه کرد. تموم مدتی که سهون داشت حرف می‌زد، داشت با یه لبخند کوچیک نگاهش می‌کرد. سهون کوچولوش چقدر بزرگ شده بود و چقدر مرد بود که این‌طور حواسش بود و هواشو داشت.
سهون از تشکر ناگهانی جونمیون جا خورد ولی سریع نیشخندی زد و حوله رو به سمتش پرت کرد:
- حالا که بیدار شدی، پاشو بیا سوپت رو بخور گشنه نخواب.
از روی تخت بلند شد و همونطور که به سمت در اتاق می‌رفت، صحبت می‌کرد:
- لباسای ارتشت رو از ماشین لباسشویی درنیاورده بودی. برشون داشتم. تا صبح اون تو کپک می‌زد! اها راستی فعلا با این اوضاعت نمی‌تونی بری سر پستت نه؟
صدای سهون هرچقدر که از اتاق دورتر می‌شد، کمتر به گوش می‌رسید. سوهو آروم از تخت پایین اومد و پلیور بافت کرم‌رنگی رو که روی صندلی راک کنار تختش بود، برداشت و تنش کرد. پاشو که از اتاق بیرون گذاشت، سهونی رو دید که پشت اجاق گاز ایستاده و قابلمه سوپ رو چک می‌کنه. لبخندی زد و قلبش گرم شد. دستی به لپ دردناکش کشید و به سمت آشپزخونه رفت. بوی سوپ اشتهاشو تحریک کرده بود. معده‌ی گرسنه‌ش داشت سروصدا راه می‌نداخت...

 °• روزمره‌نویس متوهّم اکسو •°Where stories live. Discover now