- اوه شما...
بکهیون که به زحمت خودش را از آن تپهی گِلی و چمنی بالا کشیده بود و داشت حسابی عرق میریخت، سرش را به سمت اویی چرخاند که شگفتزده و با آن ابروهایی که بهشکل بامزهای بالا رفته و به پیشانیاش چسبیده بودند، نگاهش میکرد.
- بله؟!
پسر بیشتر ذوق کرد و گفت:
- من کیم جونگدهم! ما تو درس "حفاظت از اشیاء باستانی" همکلاسی هستیم!
بکهیون به زحمت کمر راست کرد و از بین نفسنفس زدنهایش گفت:
- اوه... خوشوقتم! خوشحالم که یکی دیگه از بچههای باستانشناسی هم برای این گردش مسخره ثبتنام کرده.
جونگده طوری بلند قهقهه زد که بکهیون حس کرد چند پرنده بخاطر بلندی صدای او، از روی شاخهای پریدند!
- انگار تا الانش خیلی بهت سخت گذشته.
بکهیون سری تکان داد و همانطور که از کنارش رد میشد غر زد:
- من ترجیح میدم توی خونه بمونم و گیم بزنم!
جونگده که حسابی شاداب بهنظر میرسید، با لبخند پررنگی کنارش حرکت کرد و پرسید:
- پس چرا برای این اردوی جنگلگردی ثبتنام کردی؟
بکهیون شانهای بالا انداخت و گفت:
- فقط میخواستم تجربهش کنم.
جونگده باز هم خندید و با نگاهی زیر چشمی به او گفت:
- منم عاشق تجربههای جدید و خستهام!
KAMU SEDANG MEMBACA
°• روزمرهنویس متوهّم اکسو •°
Fiksi Penggemar" سناریوهای کوتاه اکسو از کاپلهای مختلف " توی این بوک هرچیزی از هر کاپلی پیدا میشه. دوست داشتم اینجا هم توی یه بوک با اسمی که دوستش دارم (اسم چنل تلگراممون هم هست)، جمعشون کنم و بعدها سناریوهای بیشتری هم بهش اضافه بشه. سناریوهایی که ممکنه تبدیل...