☆BaekChen☆

22 6 2
                                    

همون‌طور که یقه‌ی روپوشش رو صاف می‌کرد، با طمانینه کفش‌های ورنی مشکی‌ش رو با پنجه‌ی پای دیگه‌ش از پاش بیرون کشید و دمپایی‌های طبی سفیدرنگش رو پوشید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


همون‌طور که یقه‌ی روپوشش رو صاف می‌کرد، با طمانینه کفش‌های ورنی مشکی‌ش رو با پنجه‌ی پای دیگه‌ش از پاش بیرون کشید و دمپایی‌های طبی سفیدرنگش رو پوشید. نگاهی به پایین انداخت و کمی خم شد و با دقت به شکل عروسکی دمپایی‌‌های جدیدش نگاه کرد، دوتا جوجه‌ی زرد‌رنگ کوچولو با نوک‌های قرمزشون. لبخندی زد و دوباره سرپا شد؛ این یکی رو از قبلیه که بخاطر استفاده‌ی زیاد و مداوم، رنگ‌وروشو از دست داده بود خیلی بیشتر دوست داشت. یادش می‌موند که حتما بخاطرش از آقای لی، خدمات بخششون یه تشکر حسابی بکنه.
کش و قوسی به تنش داد و با رخوت از اتاقش خارج شد؛ صبح زود، کار طولانی که توی اون بیمارستان در پیش داشت و خستگی روز گذشته، بدون اینکه موفق بشه بعد از دوهفته کار پشت‌هم یه مرخصی خوب بگیره، خسته و کسلش کرده بودن اما باز هم نیروی محرکه‌ای باعث می‌شد که بدون کنار زدن لبخند، از راهرو‌ها رد بشه، به پرستارها و همراهان مریض‌هایی که هروز و هر ساعت می‌دیدشون، با خوشحالی سلام کنه و لبخندی به لب اون‌ها هم بیاره. همیشه همین‌طور بود، هر روز همین‌طور بود، همه این دکتر خوش‌رو و با حوصله رو دوست داشتن، حتی اون پدرِ بدخلق اتاق شماره‌ی ۵۴، بابای سو وون کوچولو که بخاطر بی‌قراری و بی‌صبری‌هاش پرستارها رو عاصی کرده و معتقد بود هیچ‌کس کارشو درست انجام نمی‌‌ده، همگی به‌دردنخورن و فقط اون و بچه‌شن که دارن درد می‌کشن. کسی که پزشک جوان با صبر و حوصله، حتی به تمام توهین‌هاش گوش می‌داد و بدون ری‌اکشنی، این‌قدر باملایمت برخورد می‌کرد که مرد رو از تک و تا می‌نداخت. مردی که با ورود دکتر جوان، لبخند بی‌رنگی به لب‌هاش اومد و از روی صندلی کنار تخت بلند شد و ملایم سلام کرد:
- سلام دکتر.

پزشک جوان هم لبخند ملیحی تحویلش داد:
- سلام آقای بیون. حالتون چطوره؟

و نگاهی به دخترک غرق خواب انداخت:
- سو وون کوچولو هنوز خوابه؟

مرد جوان همون لبخند کوچیکش رو هم از دست داد و پژمرده شد، جوری که فرو افتادن شونه‌هاش از چشم پزشک تازه ورود کرده دور نموند:
- مثل همیشه، بعد از آزمایش‌های هرروزه و صبحگاهی، بدخواب شد و دوباره خوابید.

پزشک جوان اشک نشسته توی اون مردمک‌های سرخ و خسته رو می‌دید و مثل هر روزِ اون شش ماهی که اون پدر و دختر مهمون بخش‌شون بودن، قلبش فشرده می‌شد اما نمی‌تونست کاری انجام بده. اون اتاق و پدر و دختر توش، تبدیل به یکی از دلایل غباری که روی قلبش نشسته بود، شده بودن. سو وون کوچولوی پنج ساله‌ای که به‌طوری بی‌رحمانه، با لنفوبلاستیک مبارزه می‌کرد. سرطان پیشرفته‌ی خون، بیماری تاریک و بی‌رحمانه‌ای که بساطش رو از اون بدن کوچولو جمع نمی‌کرد و چنگش روی گلوی اون پدر، هر روز بیشتر از قبل فشرده می‌شد....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

 °• روزمره‌نویس متوهّم اکسو •°Where stories live. Discover now