- میخوام زمان رو برگردونم،
مهتاب از پشت پنجره رد میشه و ما رو بههم میرسونه.
نسیم شبانگاهی تا سحر میوزه،
تازه بعد از طلوع خوشید بههم شب بخیر میگیم.
موبایلم از پیامهات پر شده،
اولین سلفیمون،
تا وقتی تو اینجا باشی من از این آروم روندن لذت میبرم...
دینگ دانگ دانگ...
سنگ ایل چوکاهه سهونااا!لوهان لبخند بزرگی زد و انگشتاشو از روی سیمهای گیتار برداشت.
سهون داشت بلند میخندید و دستاشو بهم میکوبید:
- یا هیونگ! اینا چیه میخونی!خودشو لوس کرد و به لوهان غر زد اما لوهان با مهربونی خندید و گفت:
- اسلوراید هدیهی تولد توئه سهونا. هیونگ خیلی دلش تنگته ها!سهون آروم خندید، خیلی آرومتر از لحظهی پیش. دلتنگی دیگه چیزی نبود که حتی بتونه به زبون بیارتش. دستشو به سمت اسکرین موبایلش برد و صورت لوهان رو از روش لمس کرد. تماس تصویری بینشون و سورپرایز تولد لوهان و آهنگی که براش خوند، بهترین تولد عمرشو ساخته بود.
- نادو. نومو نومو پوگوشیپویو لوهان هیونگ...
لوهان بازم خندید. این بار با اشک. اما انگشتاشو به چشمام کشید تا تَریشونو بگیره و لبخندشو حفظ کرد:
- تولدت مبارک، مراقب خودت باش مکنه کیوت ما...
YOU ARE READING
°• روزمرهنویس متوهّم اکسو •°
Fanfiction" سناریوهای کوتاه اکسو از کاپلهای مختلف " توی این بوک هرچیزی از هر کاپلی پیدا میشه. دوست داشتم اینجا هم توی یه بوک با اسمی که دوستش دارم (اسم چنل تلگراممون هم هست)، جمعشون کنم و بعدها سناریوهای بیشتری هم بهش اضافه بشه. سناریوهایی که ممکنه تبدیل...