توی راهروی شلوغ اون ادارهی کذایی، به سختی یه صندلی پیدا کرد و سریع روش نشست. یه شرایط استخدامی خیلی عالی بود و با توجه به اون جمعیت، انگار کسی نخواسته بود از دستش بده!- مردم از خستگی.
زیر لب غرغری کرد که یهو صدایی از زیر گوشش بلند شد:
- شما هم برای استخدام اومدین؟
توجهش جلب پسر جوونی شد که کنارش نشسته بود و با چشمای درخشان و خندونی نگاهش میکرد. سهون حس کرده بود که عطر شکلات رو تو فضا حس میکنه، حالا فهمید که از اون پسره!
- بله!
+ منم!
پسر شکلاتی جوری با ذوق گفت "منم"، که سهون دلش خواست بپرسه: چند سالته کوچولو؟
کلافه بود و نمیخواست حرف بیشتری بزنه، پس فقط یه لبخند زوری زد و سرشو برای اون پسر پرانرژی تکون داد.
اما هنوز کمی نگذشته بود که با حس سنگینی روی شونهش، چشاش چهارتا شد. پسر شکلاتی چونه ظریفشو روی شونه سهون گذاشته بود و داشت برگههای تو دستش رو دید میزد!
- اوه تو هم کامپیوتر خوندی! ما هم رشتهایم!!
سرشو کنار کشید و با لبخند گشادی که دندونهاشو نشون میداد رو به سهون حیرون مونده گفت:
- اوه سهون؟ منم کیم جونگینم! اوه سهون بیا حتما این مصاحبه رو قبول و اینجا استخدام بشیم! فایتینگ!!
______________
اینم از اوناست که بهش امیدی هست 🌚
YOU ARE READING
°• روزمرهنویس متوهّم اکسو •°
Fanfiction" سناریوهای کوتاه اکسو از کاپلهای مختلف " توی این بوک هرچیزی از هر کاپلی پیدا میشه. دوست داشتم اینجا هم توی یه بوک با اسمی که دوستش دارم (اسم چنل تلگراممون هم هست)، جمعشون کنم و بعدها سناریوهای بیشتری هم بهش اضافه بشه. سناریوهایی که ممکنه تبدیل...