کیونگسو بیخواب بود. همهی سالهایی که باهم زندگی میکردیم، شاهد این بودم که از بیخوابیهای شبانه و خوابگردیهاش رنج میبره و هیچکاری نبود که بتونم براش انجام بدم. حتی آپارتمانمون رو با یه ویلای ساحلی عوض کردم تا شاید صدای دریا آرامشش باشه اما باز هم تاثیری نداشت.
ولی یهبار یهچیزیو امتحان کردیم، من سخت تلاش کردم تا ملودی لالاییهای قشنگی که خاله مینسو، مادر کیونگسو، براش میخوند رو بنویسم و هرشب با ویالن براش بنوازم. کیونگسو با اون آروم شده بود، میدیدم که میتونه حداقل برای چند دقیقه چشماشو ببنده. همهچیز داشت خوب پیش میرفت پس چرا دوباره اون اتفاق افتاد؟ ساعت پنج صبح که چشمامو باز کردم و جای خالیشو دیدم، وقتی سراسیمه دنبالش دویدم تا ببینم بازم توی خوابگردیهاش کجای خونه پیداش میشه، وقتی باز بودن درهایی رو دیدم که همیشه چهارقفلهشون میکردم که توی خوابالودگیهاش از خونه بیرون نزنه، وقتی رسیدم به ساحل و خیابون و دیدم هیچکس نیست، هیچکس نیست، هیچکس نیست...
کیونگسو دیگه هیچوقت برنگشت و من سالهاست لب ساحل مینوازم تا اون راحت بخوابه....
YOU ARE READING
°• روزمرهنویس متوهّم اکسو •°
Fanfiction" سناریوهای کوتاه اکسو از کاپلهای مختلف " توی این بوک هرچیزی از هر کاپلی پیدا میشه. دوست داشتم اینجا هم توی یه بوک با اسمی که دوستش دارم (اسم چنل تلگراممون هم هست)، جمعشون کنم و بعدها سناریوهای بیشتری هم بهش اضافه بشه. سناریوهایی که ممکنه تبدیل...