☆SuLay☆

130 36 6
                                    

صدایی مدام تو گوشش می‌پیچید و اعصابش رو بهم ریخته بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


صدایی مدام تو گوشش می‌پیچید و اعصابش رو بهم ریخته بود. بین خواب و بیداری، نمی‌تونست واقعیت رو از رویا تشخیص بده و بفهمه داره خواب می‌بینه یا نه. اونقدری غرق خواب و خستگی بود که نمی‌تونست هوشیار بشه و بفهمه این صدای کوفتی از کجاست. رو تخت غلتی زد و بالاخره به سختی سرجاش نشست. انگشتاشو کلافه بین موهای لَختش کشید و بهمشون ریخت. حالا اون صدا رو واضح می‌شنید؛ صدا از آیفونش بود!
- آیششش! باز آجوما کلیدش رو جا گذاشته؟! 
آجومایی که آخر هفته‌ها برای مرتب کردن خونه‌ش میومد، کمی حواس پرت بود ولی با این وجود جونمیون بهش سخت نمی‌گرفت و دوستش داشت. زنِ مهربون و آدم امنی بود.
از اتاق خوابش بیرون اومد و کشون کشون خودش رو به نزدیکی در ورودی رسوند و دکمه‌ی دربازکن آیفون رو فشار داد. چشماش نیمه‌باز بود و بدون اینکه به اسکرین جلو چشم‌هاش دقت کنه، گوشی رو دم گوشش گذاشت و خوابالود غرغر کرد:
- آجوما بازم پیامک‌های موبایلت رو ندیدی؟ دیشب بهت پیام دادم که نمی‌خواد امروز بیای...
در باز شده و کسی داخل اومده بود. جونمیون که دید غرغرش شنونده‌ای نداشته، با شونه‌های آویزون سمت در واحدش رفت و بازش کرد و دوباره شل ‌و ‌ول راه افتاد تا به تختش برگرده ولی یه لحظه با خودش فکر کرد خیلی بی‌ادبیه اگه با اون سر و وضع جلوی اون زن ظاهر بشه. بازم غرغر کرد و سمت سرویس بهداشتی رفت:
- می‌خواستم یه ساعت بیشتر بخوابما.

ده دقیقه بعد، درحالی که با حوله‌ی دور گردنش صورتش رو خشک می‌کرد، از سرویس بیرون اومد و به دنبال آجوما به سمت آشپزخونه سرک کشید. 
- آجوما اومدین؟ من که بهتون پیام دادم و گفتم نمی‌خواد امروز زحمت بکشین و بیاین... 
حوله رو روی یکی از مبل‌های نشیمن انداخت و دوباره نگاهش رو تو خونه چرخوند. هنوز نیومده بود؟ 
- خانمِ مین؟
باز کسی جوابشو نداد و جونمیون با دیدن درِ همچنان باز مونده‌ی واحدش، سرجاش خشکش زد. دستش از روی موهاش که در تلاش بود بالا بفرستتشون پایین افتاد و دلش هری ریخت. به این فکر ‌کرد که چرا بی‌دقتی کرده و بدون چک کردن فرد پشت در و فقط به خیال اینکه مطمئن بود آجوماست، درو وا کرده؟! اگه دزد بود؟ اگه... اگه ساسنگ فن بود؟ 
این احتمال آخری این‌قدری مضطربش کرد که سریع به خودش جنبید و به سمت در رفت.
سرشو از واحد بیرون برد و راهروی بزرگ رو دید زد اما هیچ‌کس رو ندید! 
- شاید با یه واحد دیگه کار داشت و زنگو اشتباهی زده بود؟
با خودش زمزمه کرد و نفس راحتی کشید ولی وقتی خواست به داخل برگرده، توجهش به دوتا چمدون بزرگ جلب شد که کنار آسانسور به‌حال خودشون ‌رها شده بودن‌. حالا بیشتر ته دلش خالی شده بود. واحدش، تک واحد طبقه یازدهم بود و هیچ دلیلی نداشت چمدون‌هایی که مال خودش هم نبودن اونجا باشن! خواست بره جلو و بررسیشون کنه که آسانسور بالا رسید و تو همون طبقه ایستاد. با خودش که تعارف نداشت؛ استرس داشت و کمی هم ترسیده بود و این باعث شد یکمی خودشو پشت در واحدش قایم کنه و منتظر بمونه و ببینه کی از آسانسور بیرون میاد. هیچ ایده‌ای نداشت که ممکنه کی باشه. آجوما که با خودش چمدون نمیاورد و دوستاش و حتی اعضا هم می‌دونستن روز تعطیل و اون ساعتِ صبح، جونمیون خوابه. پس نه بهش زنگ می‌زدن نه دم خونه‌ش میومدن! 
در آسانسور به آهستگی وا شد و جونمیون، قامت بلند و لاغری رو دید ‌که پشت بهش، عقب عقب از کابین بیرون میومد و دوتا چمدون بزرگ دیگه رو با خودش از آسانسور بیرون می‌کشید. دیگه ابروهاش جایی نداشتن که از تعجب بالاتر برن. 
- آیشش کمرم!! چقدر سنگین شدن! 
صدای مردونه‌‌ای که غر می‌زد و چمدون‌های جدید رو کنار دوتا چمدون‌ دیگه می‌ذاشت، توی راهروی ساکت پیچید.
جونمیون یه لحظه حس کرد زیر زانوهاش خالی شد. اون صدا...
به گوشاش شک کرد، به چشم‌هاش هم. از سنگرش بیرون اومد و یه قدم از واحدش بیرون گذاشت. مرد جوون همچنان بهش پشت کرده و هنوز متوجه حضورش نشده بود. با کلافگی دست لای موهای پس‌کله‌ش برده بود و به چمدون‌ها نگاه می‌کرد.
- یاا... 
زبونش بند اومده بود. همون یه کلمه هم بی‌قرار و بی‌تاب، به زور از بین لباش فرار کرد تا سریع‌تر خودش رو به شخص مقابل برسونه. مرد جوون با شنیدن اون صدا، سریع به عقب چرخید؛ انگار که بدنش دست خود نباشه، انگار که قلب شوکه‌ش، اختیار بدنشو داشته باشه!
 دیدش. دقیقا جلو روش ایستاده بود. با چشمای درشت شده، با اون تی‌شرت سفید و شلوار مشکی کیوتش و دستایی که شوکه دوطرف بدنش رها شده بودن. چشم‌هاش پف داشت، معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده! 
 با برگشتن اون، جونمیون کپ کرد. چشمای گرد شدش و دهن نیمه‌باز مونده‌ش و قلبی که انگار یه لحظه نزد، این شوکه شدن رو به خوبی نشون می‌دادن.
- ی... یا ... 
تو یک لحظه چشماش پرآب شد، صورتش درهم رفت و بدنش بی‌اجازه‌ش خم شد و دستاش روی پهلوهاش نشست. صدای قدم‌هایی که بهش نزدیک شد رو شنید و دست گرمی که روی کمرش نشست. این لمس نزدیک تیر خلاصی بود تا بغضش بترکه و صداش کنه: 
- ییشینگا!‌ 
ییشینگ نفهمید پاهای سست‌شده‌ش رو چطور حرکت داده و اون‌قدر نزدیکش رسیده. وقتی جونمیون خم شد، نتونست بیشتر از اون تحمل کنه و تقریبا به سمتش پرواز کرده بود. حالا قلبش دیوونه شده بود و داشت خودشو می‌کشت تا بیرون بزنه و خودش شخصا ذوقش رو از این دیدار دوباره نشون بده! 
خم شد و از شونه‌های جونمیون گرفت و بالا کشیدش. نگاهش رو قفل صورت سرخ‌شده‌ش و چشمای تَرش کرد و یهو، بی‌حرف و کار اضافه‌ای محکم به آغوشش کشید و چشماشو بست. جونمیون محکم پشت پیرهنشو تو چنگ گرفته بود و سرشو به شونه‌ش فشار می‌داد‌. باورش نمی‌شد که بعد سه‌سال ییشینگ اینجا بود. جلوی در خونه‌ش و تو بغلش. نه پشت اسکرین لعنتی موبایل، نه پشت خط! چشم‌هاشو بست و اجازه داد اون بغض لامصب بیشتر پیشروی کنه و اشک‌هاش رو صورتش بریزه‌. دوری و فاصله، قلبش رو شکسته و فوق‌العاده دلتنگش کرده بود. قلبش انگار نصف شده بود و حالا حس می‌کرد اون نیمه‌ی دوم به سینه‌ش برگشته.
ییشینگ با شنیدن صدای ریز گریه جونمیون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. قلبش از هیجان تو سینه‌ش بی‌قراری می‌کرد و تن گرم مردِ تو بغلش چنان آرامشی به جونش ریخته بود که باعث شد بالاخره از اون پوسته خود دارش بیرون بیاد. دستش رو محکم دور شونه جونمیون پیچید و مثل اون، سرش رو رو شونه‌های جونمیون فشار داد. بوسه‌ای رو شونه‌ش گذاشت و اجازه داد اشک‌هاش تی‌شرت سفید میون رو داغ کنن...

 °• روزمره‌نویس متوهّم اکسو •°Where stories live. Discover now