- اوما... اوما اومدی؟
جونگین به پهلو دراز کشیده و از زیر بالشتی که رو سرش گذاشته بود، صداشو بلند کرده بود و مادرشو صدا میزد.
صدای وارد شدن رمز در و بعد باز شدنش رو شنیده بود و حدس اینکه مادرش مثل هر روز اومده تا براش غذای گرم و مناسبی آماده کنه، سخت نبود. با اصرار و تمنا ازش خواسته بود فقط در حد همین غذا درست کردنها به خونهش بیاد و حتما ماسک و دستکش بپوشه و زود هم برگرده. خودش هم تموم روز خودشو تو اتاقش حبس میکرد تا کمترین خطری برای اطرافیانش نداشته باشه. ویروس بدنش رو دردناک و حسابی حساس و نگرانش کرده بود و بههیچوجه نمیخواست اتفاقی برای مادرش یا کس دیگهای بیفته. اگه دست خودش بود وعدههای غذاییشو هم از بیرون سفارش میداد. ولی مادرش و نگرانیهاش اجازهی این یه کارو به جونگین نمیدادن.
چند دقیقه گذشت و صدایی نیومد. این باعث شد جونگین به سختی دل از تخت بکنه و سرپا بشه. دستی تو موهای بهم ریختهش کشید و فینفینی کرد. گلوش هنوز کمی میسوخت و آب بینیش مدام راه میفتاد و کلافهش کرده بود. قبل از اینکه به سمت در بره، ماسکشو از روی میز برداشت و به صورتش زد و هنوز حرکت دیگهای نکرده بود که صدای کلفت و بَمی، شوکهش کرد:
- جونگینا... بیداری؟ منم کیونگسو.
اونقدر حیرت کرده بود که به سمت در پرواز کرد و بیحواس، سریع درو باز کرد.
کیونگسو با چشمای خندون هلالی پشت عینکش و ماسک و شیلدی که پوشیده بود، حالا روبهروش واستاده بود.
- یاا! هیونگ! تو اینجا چیکار میکنی؟!
با حیرت گفت و انگار سریع به خودش اومد که چند قدم بلند به عقب برداشت تا فاصله بینشون رو زیاد کنه. از اینکه کیونگسو اونجا بود، بینهایت ذوقزده بود. توی چند روز اخیر، همه باهاش تماس میگرفتن و سرشو گرم میکردن ولی بازم غمباد گرفته بود و حوصلهش تو خونه سر میرفت. با این وجود باز غر زد:
- خطرناکه! چرا اومدی؟
کیونگسو خندید و یک دستش رو به چهارچوب در تکیه داد:
- دیشب بهت گفتم که میام.
جونگین یاد ویدیوکال دیشبشون افتاد. آره کیونگسو گفته بود میاد اما جونگین حسابی مخالفت کرده بود و فکر میکرد اونم بیخیال میشه و دیگه اصرار نمیکنه اما اون...
کیونگسو همونطور که از اتاق دور میشد و به سمت آشپزخونه میرفت، آستیناشو بالا داد و شیلد رو از صورتش برداشت. هرچقدر هم که نیاز بود مراقبت کنه اما به نظرش تا اینحد لازم نمیومد. درسته که جونگین حساس شده بود اما فکر کرد شاید اون با دیدن این دوری کردن اطرافیان ازش، حس بدی پیدا کنه یا استرس بگیره و بترسه. صداشو بلند کرد تا به گوش جونگین برسه:
- با اومونی تماس گرفتم و ازش خواستم بمونه خونه و استراحت کنه. بهش گفتم یه امروز رو خودم حواسم بهت هست. فردا قرنطینهت تمومه دیگه؟
جونگین که با دور شدن کیونگسو دوباره به در اتاقش نزدیک شده بود، جوابشو داد:
- آ... آره. فردا تمومه.
سروصدای ظروف و قابلمه بلند شده بود و همزمان صدای کیونگسو رو هم میشنید:
- چیزی دلت میخواد بخوری؟ نمیدونستم تو خونه چیا داری، برای همین خودم یکم مواد موردنیازمو اوردم که سوپ استخون گاو بپزم برات. برای انرژی از دست رفته خوبه.
لبخندی به لب جونگین اومد که دندوناش مشخص شد. حالا که کیونگسو هیونگش اومده بود دیگه دلش نمیخواست تو اتاق بمونه و میخواست کلی باهاش صحبت کنه و آشپزی کردنش رو ببینه. اون ازش پرسیده بود چی دوست داره بخوره؟
- هیونگ دلم رولت تخممرغ میخواد. خیلی هوس کردم.
کیونگسو سرشو از داخل قابلمهای که با دقت مشغول برانداز کردن سایزش بود، بلند کرد و با دیدن اون تو چهارچوب اتاقش دوباره لبخند زد:
- اوه رولت تخم مرغ؟ حتم...
صدای زنگ گوشی کیونگسو بلند شد و حرفش رو قطع کرد. کیونگسو از حفظ بود که کی پشت خطه و غرغرش هوا رفت:
- این هیونگ از صبح تاحالا روانیم کرده. عجب غلطی کردم بهش گفتم دارم میرم خونهی جونگین! یوبسیو؟ جونمیونی هیونگ! چندبار زنگ میزنی آخه؟***
- چینجا؟!
جونگین شوکه پرسید و کیونگسو خندید و با انگشت عینکش رو بالا فرستاد. همونطور که چاپستیکش رو به سمت یکی از رولتهای توی بشقاب میبرد، سرشو تکون داد و گفت:
- آره واقعاً واقعا.
جونگین خندید و گفت:
- پس قفلی جدید مامانم تو راهه.
اینبار کیونگسو بلند خندید و با دست جلوی دهنشو پوشوند. خبر اینکه از هفته بعد قراره بره سر فیلمبرداری سریال جدیدش، برای جونگین خوشحالکننده بود. خودش و مادرش تقریبا تو هر فرصتی مینشستن پای "پرنس صد روزه" و حالا جونگین میدونست مادرش حتما از شنیدن این خبر که بهزودی سریال جدیدی از کیونگسو میبینه خوشحال خواهد شد.
سرشو بلند کرد و با لبخند به کیونگسویی که توی آشپزخونه و پشت میزغذاخوری در آرامش غذایی که خودش پخته بود رو میخورد، خیره شد. از فاصلهی اجباری بینشون ناراحت بود؛ خودش توی پذیرایی و اون توی آشپزخونه! اما از اینکه اومده بود پیشش و به خطر احتمالی بیتوجهی کرده بود، از اینکه ازش دوری نکرده و خودشو رسونده بود تا براش غذا بپزه، باعث میشد توی قلبش پرواز پروانهها رو حس کنه.
چشمای درشت کیونگسو، از پشت کاسهای که دستش گرفته بود و داشت ازش هورت میکشید، پیدا شد و عینک بخار گرفتهش باعث شد جونگین آروم بهش بخنده. با دهن پر و بسته جوابشو داد:
- هوم؟!
جونگین لبخند بزرگی زد و دستشو بلند کرد و یه فینگرهارت به کیونگسو نشون داد:
- سارانگهه سویی هیونگ!
چشمای کیونگسو درشت شد و غر زد:
- یاا !
و خندید.
جونگین هم خندید و با لذت به رولت تخممرغ خوشمزهی توی دستش گاز زد.
- هیونگ؟
+ باز چیه؟
جونگین مکثی کرد و کیونگسو سرشو بلند کرد تا ببینه اون چی میگه:
- خواستم بگم به محض اینکه خوب شدم، میبرمت یه رستوران خوب و مهمونت میکنم.
+ اومم حالا شد. هرچی خواستم میخورما.
جونگین لبخند بزرگی زد:
- هرچی که خواستی!
+ ولی برنامهت برای بعد از اینکه خوب شدی شلوغه. حواسم بهت هست که یادت نره!
کیونگسو یهتای ابروشو بالا فرستاده بود و همونطور که یه قاشق پر رو تو دهنش میذاشت، تقریبا اونو تهدید کرده بود!
جونگین بلند زیر خنده زد و کیونگسو هم خندید.
- آهان! پس جونمیون هیونگ برای همین هی زنگ میزنه. میترسه پرفورمر اولین برنامهش بعد دوسال، به اجرا نرسه؟
صدای کیونگسو که با دهن پر حرف میزد، لبخند جونگین رو بزرگ و چشماشو هلالی کرد:
+ یاا! آنیا! مگه نمیشناسیش که همیشه چقدر نگران و مراقبه. میخواست مطمئن بشه که حالت خوبه.
- روزی ۱۰ بار از خودم حالمو میپرسه کافی نیست؟
جونگین با خنده اینو گفت و کیونگسو نیشخندی زد:
- اون عوض نمیشه. همیشه پشت تلفن پرحرفه!
و هردو باهم خندیدن...
YOU ARE READING
°• روزمرهنویس متوهّم اکسو •°
Fanfiction" سناریوهای کوتاه اکسو از کاپلهای مختلف " توی این بوک هرچیزی از هر کاپلی پیدا میشه. دوست داشتم اینجا هم توی یه بوک با اسمی که دوستش دارم (اسم چنل تلگراممون هم هست)، جمعشون کنم و بعدها سناریوهای بیشتری هم بهش اضافه بشه. سناریوهایی که ممکنه تبدیل...