☆HunHo☆

76 26 10
                                    

- لب و لوچه‌ت جوری آویزونه که وقتی راه می‌رم گیر می‌کنه به پام

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


- لب و لوچه‌ت جوری آویزونه که وقتی راه می‌رم گیر می‌کنه به پام.

- دماغتم از بس که فین‌فین کردی شل شده و این اصلاً به نفع برندایی که باهاشون قرارداد داری نیستا.

- یا! اگه الان برم تا 2 ماه اصلا نمی‌شه حضوری همو ببینیما!

سوهو هی می‌گفت و با جمله‌ی آخرش، سهون بالاخره سرشو از بین زانوهای جمع شده‌ش بلند کرد و با چشمای قرمزش به سوهویی که بالاسرش واستاده بود نگاه کرد. سوهو لبخندی زد و کنارش رو زمین نشست. دستشو از شونه‌ش رد کرد و بغلش گرفت:
- آخه چرا اینجوری می‌کنی؟ من دلم خون می‌شه و نمی‌تونم از فکرت بیرون بیام سهونا.

+ نباید هم بیرون بیای. اگه تو بری من چیکار کنم؟

اینو گفت و باز مثل یه بچه لج گرفته، نق زد و سرشو بین زانوهاش فرو برد.

سوهو غر زد:
- ای بابا!

سهون همیشه خونسرد بود و سربه‌سر همه‌شون می‌ذاشت و حالا که سوهو می‌دید اونطور فوران کرده و نمی‌تونه جلوی گریه‌شو بگیره، قلبش می‌شکست. بیشتر بهش چسبید و اونقدر به خودش فشارش داد و تن جفتشونو تاب داد تا بالاخره گریه‌های سهون خاموش شدن.

سوهو با بغض و آروم، همونطور که کمر سهون رو نوازش می‌کرد، گفت:
- من خیلی زود برمی‌گردم سهونا. بیا فقط یکم تحمل کنیم. ما بازم همو می‌بینیم من که نمی‌خوام برم جنگ! این فقط یه خدمت کوتاه لعنتیه! باشه؟ دیگه گریه نکن. هیش... هیش...

و پسر کوچیک‌ترو بین بازوهاش گرفت و نوازشش کرد.‌‌..

 °• روزمره‌نویس متوهّم اکسو •°Where stories live. Discover now