- لب و لوچهت جوری آویزونه که وقتی راه میرم گیر میکنه به پام.- دماغتم از بس که فینفین کردی شل شده و این اصلاً به نفع برندایی که باهاشون قرارداد داری نیستا.
- یا! اگه الان برم تا 2 ماه اصلا نمیشه حضوری همو ببینیما!
سوهو هی میگفت و با جملهی آخرش، سهون بالاخره سرشو از بین زانوهای جمع شدهش بلند کرد و با چشمای قرمزش به سوهویی که بالاسرش واستاده بود نگاه کرد. سوهو لبخندی زد و کنارش رو زمین نشست. دستشو از شونهش رد کرد و بغلش گرفت:
- آخه چرا اینجوری میکنی؟ من دلم خون میشه و نمیتونم از فکرت بیرون بیام سهونا.+ نباید هم بیرون بیای. اگه تو بری من چیکار کنم؟
اینو گفت و باز مثل یه بچه لج گرفته، نق زد و سرشو بین زانوهاش فرو برد.
سوهو غر زد:
- ای بابا!سهون همیشه خونسرد بود و سربهسر همهشون میذاشت و حالا که سوهو میدید اونطور فوران کرده و نمیتونه جلوی گریهشو بگیره، قلبش میشکست. بیشتر بهش چسبید و اونقدر به خودش فشارش داد و تن جفتشونو تاب داد تا بالاخره گریههای سهون خاموش شدن.
سوهو با بغض و آروم، همونطور که کمر سهون رو نوازش میکرد، گفت:
- من خیلی زود برمیگردم سهونا. بیا فقط یکم تحمل کنیم. ما بازم همو میبینیم من که نمیخوام برم جنگ! این فقط یه خدمت کوتاه لعنتیه! باشه؟ دیگه گریه نکن. هیش... هیش...و پسر کوچیکترو بین بازوهاش گرفت و نوازشش کرد...
YOU ARE READING
°• روزمرهنویس متوهّم اکسو •°
Fanfiction" سناریوهای کوتاه اکسو از کاپلهای مختلف " توی این بوک هرچیزی از هر کاپلی پیدا میشه. دوست داشتم اینجا هم توی یه بوک با اسمی که دوستش دارم (اسم چنل تلگراممون هم هست)، جمعشون کنم و بعدها سناریوهای بیشتری هم بهش اضافه بشه. سناریوهایی که ممکنه تبدیل...