☆ChanBaek☆

137 20 2
                                    

کلاه هودیشو بالا اورد و روی کلاه کپ مشکیش انداخت؛ دستاشو بیشتر تو جیب هودی مشکیش فرو برد و قدم‌های بلندتری برداشت‌

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


کلاه هودیشو بالا اورد و روی کلاه کپ مشکیش انداخت؛ دستاشو بیشتر تو جیب هودی مشکیش فرو برد و قدم‌های بلندتری برداشت‌. استرس داشت قلبشو میاورد تو دهنش و از اینکه مجبور شده بود برای شناسایی نشدن، لبه کلاهشو اونقدر پایین بیاره که حتی نتونه درست جلو راهشو ببینه، کلافه شده بود. از بس تن راه رفته بود نفس‌نفس می‌زد و اون ماسک مشکی رو صورتش هم داشت خفه‌ش می‌کرد!
فقط یه تماس کوچیک کوفتی گرفته بود تا با بکهیون حرف بزنه. بعد تموم شدن اجراش و برگشتن به استراحتگاهشون، دلش خواست احوال بک رو بپرسه و یکم از روزش تعریف کنه. و همین‌طور هم شد اما صدای بکهیون خسته بود و این حال چانیول رو گرفت. چندبار ازش پرسید که حالش خوبه یا نه؟ و بکهیون هربار با یه لحنی که تلاش می‌کرد بشاش باشه می‌گفت که خوبه. اما قلب گرم و رقیق چانیول، نگران شد و حرف بک رو باور نکرد. تا اینکه شنید یکی چیزی گفت؛ صدای ظریف دختری بود که از بکهیون می‌خواست دستشو بالا بگیره و یه نفس عمیق بکشه. نگرانی چان به سقف رسید و نفهمید چطوری و با چه جملاتی اما بالاخره تونست از زیر زبون بکهیون بکشه که چه‌خبر شده و الان کجاست. حالا خودشو رسونده و اونجا بود؛ یه بیمارستان نزدیک خونه بکهیون. بوی الکل و دارو که به بینیش می‌خورد بغض گلوشو می‌گرفت. طی تموم سال‌های رفاقتش با اعضا، بارها سروکارشون به بیمارستان افتاده بود ولی حالا که خیلی‌وقت از اون دوره‌های فشرده کاری می‌گذشت و دیگه کمتر به خودشون آسیب می‌زدن، دیدن دوباره اون مکان و بدتر از اون، بکهیون در اونجا که چان حتی نمی‌دونست چه بلایی سرش اومده، داشت سینه‌شو می‌ترکوند.
بالاخره به اتاق اورژانس رسید، جایی که بکهیون گفته بود اونجا منتظرش می‌مونه تا برسه و بهتره نگران نباشه چون اتفاق جدی‌ای نیفتاده. 
چان از بین چندتا تخت و پرده‌هایی که جلوشون کشیده شده بود، رد شد و همون‌طور که با خجالت بینشون سرک می‌کشید تا بکهیون رو پیدا کنه، بالاخره دیدش. آخرین تخت تو گوشه‌ای ترین نقطه اتاق. پرده‌ای که تا نیمه کشیده شده بود و چان می‌تونست پاهای دراز شده بک رو تشخیص بده و حتی از رو همون پاها هم بفهمه که تونسته بالاخره پیداش کنه پس چند قدم باقی‌مونده رو تندتند دویید... 
بکهیون همون لحظه با یه لبخند کوچیک رو لبش، موبایلشو از کنار گوشش پایین اورد و تماسو قطع کرد. دونسنگ کوچولوش اولین کسی بود که بکهیون بهش خبر داد چی‌شده و ازش خواسته بود یه‌سر بره تا خونه‌ش و براش یه هودی تمیز بیاره و به سهون اطمینان داد که لازم نیست بیاد بیمارستان چون چانیول قراره خودشو برسونه. نگاهی به هودی سفیدِ تو تنش انداخت، کمی خونی و کثیف شده بود... 
با کشیده شدن ناگهانی پرده و حضور یهویی کسی، از جا پرید و شوکه به چانیول خیره شد. صدای نفس کشیدن بلندش و بالا پایین رفتن شدید شکم و سینه‌ش نشون می‌داد که کل راهو دوییده!
- یاا بکهیون! 
چانیول خسته و نگران بود و تقریبا اسمشو فریاد زده بود.
بکهیون نتونست تعجبشو پنهون کنه. رو تخت صاف نشست و دست به سمت چان دراز کرد:
- چانیولا! چقدر سریع رسیدی! یاا! کل راهو تا اینجا دوییدی؟!
چان دست بک که به سمتش دراز شده بود رو محکم چسبید و اون ماسک لعنت شده رو از صورتش پایین کشید تا بتونه نفسی تازه کنه. 
- چی شده بک؟! مریض شدی؟!!
و نگاهی سرسری به بکهیونِ نشسته انداخت و با دیدن اون یکی دست باندپیچی شده‌ش، هول شده، دست سالم بکهیون که تو دستش بود رو ول کرد و اون‌ یکی دستشو چسبید:
- یااا این چیه؟ چیکار کردی با خودت؟ 
بکهیون با دلسوزی و نگرانی نگاهش می‌کرد. آره اون بود که نگران چان بود. چانِ خوش‌قلب و پاکش که حتی تحمل نداشت ببینه خاری به پای کسی فرو می‌ره، حالا با یه صورت سرخ‌شده و چشمای درشتی که توشون پر آب شده بود، دست زخمی‌شو برانداز می‌کرد و یه‌ریز ازش می‌پرسید که چی شده. یه‌بار دیگه دست سالمشو جلو برد و به هودی چان چنگ زد. اونو به سمت خودش کشید و چانیول هم که توقع اون حرکتو نداشت، بی‌تعادل و بی‌مقاومت به سمتش کشیده شد و کنارش روی تخت نشست. در واقع ولو شد! بکهیون دلش می‌خواست چان بشینه تا بتونه آرومش کنه و براش توضیح بده. پس همونطور که دستش رو روی کمر چان می‌کشید و تو چشمای بی‌طاقت و ترسیده‌ش نگاه می‌کرد، گفت: 
- کنچانا چانیولا. اصلا چیز مهمی نیست که این‌قدر خودت رو بخاطرش نگران کردی. داشتم یکم خرت‌وپرت‌های تو کمدم رو تمیز می‌کردم ‌که اینجوری شد. عکسی که باهم تو تایوان گرفته بودیمو یادته؟ از رو دیوار اتاق افتاده بود و قابش شکسته بود. گذاشته بودمش تو کمد که تو یه فرصت مناسب تعمیرش کنم. ولی حواسم نبود که شیشه‌ش شکسته و دستم باهاش برید. اولش نمی‌خواستم تا اینجا بیام. می‌خواستم با چندتا پانسمان و چسب حلش کنم ولی یکم خون‌ریزیش زیاد بود. باور کن الان خوبم. ببینش! 
و دستشو بالا اورد و روبه‌روی چان تکون تکون داد. یه لکه قرمز رو اون باند سفید بود، پایین انگشت شستش، دقیقا تا قبل اینکه به کف دست برسه‌. باندپیچی تمیز و دقیق بود و تا مچ ادامه داشت تا زخم و بخیه رو فیکس کنه. چان کمی خیالش راحت شده بود، سرشو به دوطرف تکون تکون داد و با پشت دست روی چشماش کشید تا اشکاشو تو همون حدقه چشماش نگه داره و بکهیون رو ناراحت نکنه. 
این حرکتش از نظر بکهیون این‌قدر کیوت و مظلومانه بود که باعث شد ریزریز بخنده و چانیول رو به خودش بچسبونه:
- آیگو آیگو اوری چانیولی اوریجیمااا. 
سرشو به شونه و بازوی چانیول کشید و سفت‌تر بغلش کرد:
- کوماویو چانیولا. می‌دونم بعد اجرا کلی خسته‌ بودی ولی با این وجود بازم اومدی. تنهایی اینجا حس خوبی نداشتم. 
تو همون حالتی که بود، به نیم‌رخ چانیول خیره شد و لبخند بزرگی زد:
- البته اینجا یه اری خوشگل باهام‌ بود که دستمو خوب برام پانسمان کرد. اری‌هامون خوب درس خوندن و بزرگ شدن. 
اینو گفت و خندید و سرشو از رو بازوی چان برداشت و دید اونم داره می‌خنده. چال لپش که فرو رفته بود و لبخند مهربون و چشمای همچنان تَرِش، لبخند بکهیون رو بزرگ‌تر کرد‌. دوستی و محبت چانیول رو داشتن، همیشه براش دلگرمی بزرگی بود و از کنارش بودن فوق‌العاده لذت می‌برد. 
این‌بار صاف نشست و پاهاشو از تخت آویزون کرد و گفت:
- منتظرم سهونی برام لباس بیاره. بعدش می‌ریم. قبلش شما برو یه آبمیوه‌ای چیزی برای این مریض بخر کلی خون ازش رفته. 
اینو گفت، لب‌هاش مستطیلی شد و خندید و مثل بچه‌ها پاهاشو تکون‌تکون داد. 
چانیول هم با دیدن اداهاش به خنده‌ افتاد و دوتا ضربه رو بازوی پسر دوست‌داشتنی کنارش کوبید...

 °• روزمره‌نویس متوهّم اکسو •°Where stories live. Discover now