- آقای لو؟
لوهان که تا آن لحظه گیج و سرگردان دور خودش میچرخید، با اشتیاق به سمت کسی که صدایش زده بود برگشت:
- بله!
مرد جوان لبخند درخشانی زد و دست به سمتش دراز کرد:
- شما باید معلم ورزش جدید مدرسه باشید؟ من اوه سهونم. معاون آموزشی اینجا.
لوهان با خوشحالی دست او را فشرد و با احترام کمی خم شد:
- خیلی خوشحالم از آشناییتون آقای اوه!
و بعد با خجالت گفت:
- فکر کنم اینجا گم شدم. هاها... آمم... میشه کلاسی که باید برم رو نشونم بدین؟
سهون با خوشرویی همراهش شد و همانطور که او را به راهروی غربی هدایت میکرد، به نیمرخ زیبا و لطیفش نگاهی انداخت و شوخی کرد:
- اگه نمیشناختمتون، فکر میکردم یکی از دانشآموزها باشید!
لوهان لبخند خجلی زد و دستی به گوشش کشید. سهون حدس زد که این باید یک عادت بامزه باشد، معلم تازهوارد حسابی توجهش را جلب کرده بود.
- آم... این یه تعریف بود؟
سهون خندید و سر تکان داد:
- البته! این باعث میشه که بچهها خوب باهاتون کنار بیان.
لوهان لبخندی زد و سهون متوجهی چال محو گونهاش شد.
- آقای لو، بعد از کلاس میتونیم یه چای باهم بخوریم؟
- اوه! با کمال میل!
YOU ARE READING
°• روزمرهنویس متوهّم اکسو •°
Fanfiction" سناریوهای کوتاه اکسو از کاپلهای مختلف " توی این بوک هرچیزی از هر کاپلی پیدا میشه. دوست داشتم اینجا هم توی یه بوک با اسمی که دوستش دارم (اسم چنل تلگراممون هم هست)، جمعشون کنم و بعدها سناریوهای بیشتری هم بهش اضافه بشه. سناریوهایی که ممکنه تبدیل...