گاهی وقتها به این فکر میکنم که واقعا روزهای خوب و بد آدمها، سهمیهی مشخصی داره؟ماها واقعا به این محکومیم که مدتی رو در خوشبختی و مدتی دیگه رو در بدبختی زندگی کنیم و این چرخهی بیپایان تا ابد تکرار میشه؟
پس بهم بگو چرا هیچوقت نوبت به خوشبختی ما نمیرسه هیونگ؟ چرا خوشحال نیستم؟ چرا تو نیستی؟ چرا گذشته و خاطراتمون اجازه نمیدن که شبها خوابم ببره؟ این یه نفرینه؟ نکنه که ما نفرین شدیم و تا ابد توی سهمیهی بدبختیها گیر افتادیم؟ نکنه دیگه نور خوشحالی به زندگیمون نتابه؟ نکنه این غروب، هیچ طلوعی نداشته باشه؟
همهچیز از رفتن تو شروع شد مینسوک هیونگ؛
تو که رفتی نور زندگی رفت، سهمیهی خوشبختی خالی شد و شادیها از این خونه کوچ کردن.لطفا برگرد مینسوک هیونگ...
من هر روز اینجا منتظرتم و هرسال برای تولدت، خونه رو تزئین میکنم و کاپکیکهای کَرهای موردعلاقهت رو میپزم و باید بگم دیگه نمیسوزونمشون!بیا و حق حیاتم رو برگردون؛ بیا تا باهم، سهمیهی خوشبختیمون رو برگردونیم....
VOUS LISEZ
°• روزمرهنویس متوهّم اکسو •°
Fanfiction" سناریوهای کوتاه اکسو از کاپلهای مختلف " توی این بوک هرچیزی از هر کاپلی پیدا میشه. دوست داشتم اینجا هم توی یه بوک با اسمی که دوستش دارم (اسم چنل تلگراممون هم هست)، جمعشون کنم و بعدها سناریوهای بیشتری هم بهش اضافه بشه. سناریوهایی که ممکنه تبدیل...