از دید تهیونگ
تهیونگ: چقدر فقیر!؟
جون شینگ: پول اجاره خونه پدرم به سختی با کارگری در میوورد ، اما بعضی اوقات جواب گو صاحب خونه نبود مجبور بودیم تو کوچه های تاریک بخوابیم تا وسایل هامون نبرن و روز بعد دنبال یک خونه دیگه باشیم ، یکی از این شب ها بخاطر هوای سرد زمستون مادرم و برادر کوچیکترم بیمار شدن ، برادرم 6سالش بود بدن ضعیف و کوچیکی داشت هزینهی داروها برای ما واقعا زیاد بود پول کافی نداشتیم من 16سالم بیشتر نبود و غصه خوردن پدرم میدیدم پس تصمیم گرفتم برم یکجایی کار کنم اما هیچکس به من اعتماد نمیکرد تقریبا ناامید شده بودم که یک مرد ازم خواست بیام کمکش ماشین های افراد ثروتمند بشورم منم قبول کردم ، اما پولمون فقط به اندازهی خرید داروی یک نفر میشد...مادرم از خودش گذشت تا برادرم حالش خوب شه خودش هم تصمیم گرفت کار کنه و شد خدمتکار خانواده ناهی ، مخالفت کردم ازش خواهش کردم کار نکنه اما قبول نکرد هر روز میدیدم ضعیف تر میشه اما هیچی نمیگفت منم چیزی نمیگفتم تا قلبش نشکنم ، یک روز کارم زود تر تموم شد پس تصمیم گرفتم برم کمک مامانم اونشب داخل عمارت جشن بود و کارم زیاد ، نمیخواستم حالش بدتر شه وقتی وارد محوطه عمارت شدم با یک دختر برخورد کردم ازش عذرخواهی کردم اما اون بدون هیچ حرفی دستم گرفت کشید اولش هیچی نگفتم اما بعدش عصبی دستم کشیدم دلیل این کارش پرسیدم اونم گفت اسمش ناهی داره از جشن فرار میکنه
پدربزرگ خندید لبخند غمگین زدم
جون شینگ: اون واقعا یک دختر شیطون بود ، 14سالش بود و به فکر فرار ، برعکس بقیه دخترا که اون زمان با دامن و پیراهن خوشحال بودن اون عاشق لباس های اسپرت بود ، اون شب مادرم فراموش کردم با ناهی صحبت میکردیم میخندیدیم از عمارت دور شدیم ازم پرسید کی هستم و از کدوم خانوادهام ، خجالت میکشیدم بگم پس چیزی نگفتم اونم سوالی نکرد ، کنار هم شاد بودیم و احساس راحتی میکردیم ، بعد جشن همراهش تا عمارت رفتم و تازه یاد مادرم افتادم وقتی رفتم سراغ مادرم داخل حیاط پشتی بی هوش دیدمش ، ترسیده بودم و گریه میکردم به سختی کولش کردم بخاطر وزن سبکش بیشتر اشکم درمیومد تا بیمارستان روی کمرم بود التماسش میکردم دووم بیاره وقتی رسیدم از دکترا خواهش کردم حال مادرم خوب کنن ، اون روز فراموش نمیکنم وقتی با ناراحتی نگام کردن گفتن مادرت تقریبا 1ساعته نفس نمیکشه
شکه با چشمای اشکی به پدربزرگ خیره شدم خودش هم آروم قطره اشکش پاک کرد
جون شینگ: اون شب خیلی خودم سرزنش کردم که چرا مادرم فراموش کردم ، وقتی پدرم و برادرم اومدن بیشتر شرمنده بودم ، پدرم هیچی بهم نگفت فقط دستش گذاشت روی شونم باهم اشک ریختیم ، زمانی که مادرم با کمک پدرم دفن کردیم شرایط خیلی سخت شد پدرم افسردهتر شده بود و برادرم حالش بدتر میشد و نمیتونست درست نفس بکشه ، بردیمش بیمارستان دکتر بهمون گفت نارسایی ریه داره ، بهمون اسپری داد با کلی داروی دیگه هزینههاش خیلی زیاد بود بابا هم شکسته تر و هر شب مست میکرد شرایط برای من 16ساله خیلی سخت بود 3ماه بعد وقتی با برادرم از گردش رسیدیم خونه پدرم ندیدم یک کاغذ روی میز بود برشداشتم من خیلی سواد نداشتم فقط در حد خوندن ، ازمون خداحافظی کرده بود ، نوشته بود دیگه نمیتونه این زندگی تحمل کنه و شرمندهست که مرد و پدر خوبی نبوده ، ترسیدم....از برادرم خواستم بخوابه وقتی مطمعن شدم خوابیده سمت تنها اتاق خونه رفتم در وقتی باز کردم ، پدرم حلق آویز دیدم
YOU ARE READING
🩺мιѕυnderѕтand🩺
Fanfiction❤️🩹Misunderstand❤️🩹 ❤️🩹سوء تفاهم❤️🩹 🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹 همچی از جایی شروع شد که تصمیم گرفتم گل رزش باشم و اون شازده کوچولوم💫🌹 _ میخوام از این به بعد تو گل رزم باشی قبولم میکنی؟ + دوست دارم شازده کوچولو *********** + تو اصلا متوج...