از دید جیمین
تهیونگ: من اعتراض دارم ، این ازدواج نباید صورت بگیره
صدای هم همه تو سالن پیچید ، بابا بلند شد که مامان سریع جلوش گرفت
پدر روحانی: حق اعتراض داده میشه ، بفرمایید
تهیونگ: ممنون
تهیونگ به چشمام خیره شد ، موهاش مشکی کرده و تار های سفید تو موهاش قابل دید بود ، نگاهم دلخور ازش گرفتم
تهیونگ: جیمین من و تو 9سال پیش با عشق باهم ازدواج کردیم ، اوقات خوب و بد زیادی داشتیم اما من بخاطر قضاوت اشتباهم 3سال بعد ترکت کردم ، من مقصر بودم و باعث شدم هردمون به نوعی درد بکشیم ، بخاطر حماقتم اینقدر ناامید بودم میترسیدم برگردم و زمانی هم برگشتم ، از هم خیلی دور شده بودیم
با چشمای خیسم سرم چرخوندم سمتش لبخند غمگین زد
تهیونگ: برای دنیا شاید یک نفر باشی اما برای من تو همهی دنیامی ، من بخشیدی حس کردم تمام دنیا بهم دادن...گل رز من ، حالا تو حاضری این مرد با تمام حماقتاش و دیوونه بازی هاش قبول کنی؟
نفهمیدم اشکام کی سرازیر شدن که دیگه دست خودم نبودن ، دستاش با لبخند باز کرد
تهیونگ: قلبم خیلی خسته شده دکتر ، نیاز دارم خصوصی بهش رسیدگی کنی
چشمک زد خنده و گریهام قاطی شد و سالن تو سکوت فرو رفت ، قلبم بیقراری میکرد از پله ها پایین اومدم و خودم پرت کردم تو بغلش دستاش دورم حلقه کرد
جیمین: هق کجا بودی؟
تهیونگ: ببخشید بیب باید با مدارک محکم تری میومدم
سرم بلند کردم دستش روی صورتم کشید اشکام پاک کرد
اقای چوی: بسهه
ترسیده به بازوی تهیونگ چنگ زدم دستش دور کمرم حلقه کرد هر دو به اقای چوی خیره شدیم معلوم بود عصبیه
اقای چویی: اقای پارک پسر شما واقعا گستاخه ، همیشه به خانواده من بی احترامی کرده و حالا هم جلوی جمع به پسرم بی اعتنایی و خیانت میکنه ، ایندفعه ازش نمیگذرم
جیهیون: من به پسر خودم اعتماد دارم
بابا جدی سرش بلند کرد نگران لبام روی هم فشار دادم
تهیونگ: اقای چوی کسی که بی احترامی و خیانت کرده پسر شماست
تهیونگ خیلی آروم بود پچ پچ ها تو سالن بالا گرفت اقای چوی عصبی نگاهمون کرد
![](https://img.wattpad.com/cover/349688530-288-k433910.jpg)
YOU ARE READING
🩺мιѕυnderѕтand🩺
Fanfiction❤️🩹Misunderstand❤️🩹 ❤️🩹سوء تفاهم❤️🩹 🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹 همچی از جایی شروع شد که تصمیم گرفتم گل رزش باشم و اون شازده کوچولوم💫🌹 _ میخوام از این به بعد تو گل رزم باشی قبولم میکنی؟ + دوست دارم شازده کوچولو *********** + تو اصلا متوج...