مدت زیادی بود که منتظر اتوبوس ایستاده بود. به جز جیمین آدمای زیادی منتظر بودند.
دستهای یخزدهاش رو داخل جیب پالتوی کوتاه کرمی رنگش فرو برد و به جادهی خالی از هر ماشینی چشم دوخت. با اینکه خورشید طلوع کرده بود و برعکس هر روز کمی دیرتر از خواب بیدار شده بود، خیابانها هنوز خلوت بودن.
دم عمیقی گرفت که بوی بدی وارد بینیاش شد. به فردی که کنارش نشسته بود، نگاه کرد. با دیدن وضعیت آشفته، کثیفی موها و بوی افتضاحی که از بدنش به بیرون ساطع میشد، چینی به بینیاش انداخت و از جایی که نشسته بود بلند شد. خستگی پاهایش رو به جون خرید تا از اون بوی بد خلاص شه.
با شنیدن صدای آزاردهندهی مشاجرهی اون مرد بد بو و بقیه افراد حاضر در جایگاه که مثل جیمین از بوی بد مرد به ستوه اومده بودند، هندزفریهاش رو داخل گوشش گذاشت و به صدای موسیقی بیکلامی که از هندزفری خارج میشد، گوش داد.
همون لحظه اتوبوس رسید. بیتوجه به مشاجرهی اونها که هنوز ادامه داشت، وارد اتوبوس شد و روی تنها صندلی خالی کنار پنجره، نشست.
پلکهاش رو آروم روی هم گذاشت تا آرامش سلب شدهاش بخاطر اون مشاجرهی بیمورد رو دوباره بدست بیاره.
آهنگ موردعلاقهاش که تموم شد بدون اینکه نگاهی به گوشی بندازه آهنگ بعدی رو پلی کرد که صدای بلند و ناموزون ویلیام تو گوشش پیچید که باعث اذیت شدن گوشهاش شد.
هندزفریها رو به سرعت از گوشش خارج کرد و صاف نشست. در این بین، مردی چاق کنار خودش دید که درحال جویدن آبنبات درون دهنش بود که صدای دلخراشی ایجاد کرده بود. جیمین کاملا صدای جیغ و فریاد آبنبات هایی رو که زیر دندون های زرد رنگ مرد خورد میشدن رو میشنید.
اخمی کرد و آزرده نگاهش رو به طرف دیگهای برگردوند. باورش نمیشد. اون لحظه، تموم کائنات دست به دست هم داده بودن تا جیمین با اعصابی خراب روزش رو شروع کنه.
از جاش بلند شد تا از اون صدایی که مثل سوهان رو روحش کشیده میشد، خلاص بشه که خوشبختانه اتوبوس همون لحظه ایستاد.
سریع خودش رو از بین انبوه جمعیت رد کرد تا از اون اتوبوس نفرین شده خارج بشه.
با خارج شدنش، چند نفس عمیق کشید و به طرف محل کارش راه افتاد.
محل کار؟
با اون همه عروسک و بادکنکهای بدرنگی که به عنوان دیزاین انتخاب کرده بودند بیشتر شبیه مکانی برای بازی بچهها بود تا رستوران.
اما به دلیل غذاهای خوشمزهای که داشت، معروف بود و این یه پوئن مثبت برای کارکنانش بود. البته اگه میتونست بداخلاقیهای اون مرد رو نادیده بگیره، کار خوبی بود.
دستش رو به دستگیرهی در رسوند و در رو باز کرد که صدای آویز جلوی در، مثل ناقوس مرگ، بلند شد. شوکه به در اتاق رئیسش خیره شد.
بنگ شی هیوک با هیکل گندهاش، سریع خودش رو به جیمین رسوند. به دلیل دویدن بیش از حد توانش نفس نفس میزد و نفسش بالا نمیاومد تا بخاطر دیر رسیدنش، مواخذهاش کنه.
جیمین با دیدن موقعیت سریع از کنارش رد شد و خودش رو داخل اتاقی که لباسهاشون تو اون بود انداخت. نفسی از سر آسودگی رها کرد. پالتوش رو از تنش خارج کرد و پیشبندش رو دور کمرش بست.
از اتاق خارج شد و پشت ویترین رفت. در جواب سلام تموم آدمای حاضر در اونجا سری تکون داد و لبهاش رو با لبخند مصنوعی تزیین کرد.
مشتری اول که وارد شد منو رو برداشت و به طرفش رفت.
مردی قوی هیکل با کت شلوار شیک مشکی رنگی که از دور هم مارک بودنش مشخص بود، با ژست خاصی روی صندلی نشست.
"خوش اومدید جناب."
YOU ARE READING
"THE REAL YOU"
Fanfiction『پایان یافته』 [پارک جیمین یه زندگی عادی داشت و تنها چالشی که توی زندگیش داشت، درست خرج کردن پولهاش و خوشحال کردن جین بود. ولی خبر نداشت که این زندگی عادی فقط یه نمایش بود و پشت صحنهاش رو درست وقتی دید که با اون پنج نفر روبهرو شد. پشت نقاب جیمین ی...