part3_"mask"

561 99 40
                                        


جین با قدم‌های کوتاه خودش رو به نزدیکترین سکویی که دقیقا کنار ایستگاه پلیس بود، رسوند و بدون این‌که فشاری به پهلوش بیاره روی سکو نشست.
درد تموم بدنش رو گرفته بود و سردی سکویی که روش نشسته بود هم کمکی به حالش نمی‌کرد‌. آهی از روی درد بیرون داد و تیکه‌ای از هودی سفید رنگش رو بالا داد و برای بار هزارم به خود صبح اونروزش، لعنت فرستاد که هودی سفید رو برای پوشیدن انتخاب کرده بود.
با دیدن باند‌هایی که به رنگ قرمز دراومده بودن، چهره‌اش از روی درد درهم پیچید. با بلند کردن باند و دیدن خونریزی بیش‌از حد زخمش 'لعنت' زیرلبی گفت و هودیش رو پایین انداخت‌.
بی‌توجه به دردش، نفس عمیقی گرفت و به خیابون خالی از آدم و ماشین خیره شد. چراغ‌ها فقط قسمتی از خیابون رو روشن کرده بودن و قسمتی که جین نشسته بود فقط با نور تنها مغازه‌ی اون قسمت، روشن شده بود. درخت‌های بید مجنونی که کنار خیابون کاشته شده بودن، زیباترین قسمت اون خیابون بودن. اگه جیمین اونجا بود، قطعا بخاطر اون سکوت و آرامش، لبخند زیبایی مهمون لب‌هاش می‌شد اما اونجا نبود و دلیلش جین بود. جین دوباره اون رو توی دردسر انداخته بود. خوشحال بود که حداقل تونسته بود قبل از این‌که جیمین پی به زخمش ببره از اونجا بیرون بیاد. تصور جیمین وقتی قضیه چاقو خوردنش رو متوجه می‌شد واقعا ترسناک بود؛ اون هم بعد از واکنش امروزش به اون سه پسر‌‌.
سری تکون داد و با حس کم‌تر شدن دردش، از روی سکو بلند شد. دست‌های یخ‌زده‌اش رو داخل جیب هودیش فرو برد. هیچ پولی همراهش نبود و این تنها یه معنی می‌داد.
'یه پیاده روی طولانی‌'
البته حتی اگه پولی هم همراهش بود، جین ترجیح می‌داد اون رو برای خرید وسایل خونه استفاده کنه تا این‌که برای گرفتن تاکسی خرجش کنه.
بازدمش رو از طریق دهان بیرون داد که به شکل دودی خارج و توی هوا ناپدید شد. لرزی کرد که باعث شد خودش رو برای کم لباس پوشیدن، سرزنش کنه.
نگاهش رو به زمین سنگ‌فرش شده داد و آهسته شروع به حرکت کرد و همزمان حواسش به اطرافش بود که دوباره با اون سه پسر روبه‌رو نشه. دستش رو آروم روی شکمش گذاشت‌ نباید بیشتر از اون به زخمش فشار می‌آورد. باید قبل از این‌که جیمین بویی می‌برد، خوب می‌شد؛ یا حداقل بیش‌تر برای پنهون کردنش تلاش می‌کرد.
نه این‌که از جیمین بترسه. جین فقط دوست نداشت جیمین بخاطرش، بخودش آسیب بزنه. تا اون لحظه هم خیلی به اون پسر و خانواده‌اش مدیون بود.
بعد از خودکشی پدر و مادرش بخاطر قرض‌هایی که داشتن، آقای پارک تنها کسی بود که از زنده بودن جین خوشحال بود. درواقع اون مرد، تنها کسی بود که جین داشت. بعداز اون جین رو کاملا مثل پسر خودش بزرگ کرد و جین حتی یک‌بار هم حس اضافه بودن توی جمع خانوادگی پارک رو نداشت. بعد از فوت مادرجیمین و ناپدید شدن آقای پارک، وظیفه‌ی خودش دید که مثل یه برادر بزرگ‌تر از جیمین مراقبت کنه ولی الان می‌فهمید که هیچ وقت توی اون کار موفق نبود.
توی افکارش غرق بود که وقتی به خودش اومد نزدیک خونشون رسیده بود. لبخندی زد و با خوشحالی مسیر باقیمونده رو طی کرد اما با شنیدن صدای قدم‌هایی که از پشت سرش می‌اومد، لبخندش از بین رفت.
آروم به سمت عقب برگشت. با دیدن سایه‌ای پشت درختی توی نزدیکیش، به قدم‌هاش سرعت بخشید اما یک قدم مونده به در آپارتمان با شتاب به طرف عقب کشیده شد و با شدت به درختی که اونجا قرار داشت کوبیده شد.
عالی شد‌. حالا می‌تونست قطره‌های خونی که از بین باندها بیرون اومده و به طرف پایین سر می‌خوردن رو حس کنه.
چشم‌هاش رو که از روی درد محکم بهم فشرده بود به آرومی باز کرد و به چهره‌ی کسی که جلوش قرار گرفته بود، نگاه کرد.
توی تاریکی اون قسمت از خیابون، صورت فرد واضح مشخص نبود. اما به قدری بود که بتونه تشخیص بده که اون پسر از دوست‌های اون قلدر نیست و این موضوع باعث شد کمی گاردش رو پایین بیاره و سوالی به پسر روبه‌روش که فقط یکی از چشم‌هاش رو می‌دید، نگاه کنه.
پسر غریبه دستش رو بالا برد که جین ناخودآگاه چشم‌هاش رو بست و دست‌هاش رو محافظ گونه روی صورتش قرار داد.
غریبه مکث کرد و نگاهش رو به پسری که به طور غیرعادی‌ای شکننده بنظر می‌رسید، داد. عجیب بود، اما دلش می‌خواست جلو بره و اون پسر لرزون رو توی بغلش بگیره.
از فکرهای عجیب غریبش بیرون اومد و نگاهش رو یک‌بار روی بدن پسر چرخوند. لبخند تمسخرآمیزی زد. انگار بازی کردن با عروسک لرزونی که روبه‌روش بود، جذاب‌تر از بازی با اون کوتوله‌ی بی‌احساس بود.
با لحنی که برخلاف فکرهای توی سرش بود، رو به جین زمزمه کرد:
"اوه! معذرت می‌خوام. قصدم ترسوندنت نبود."

"THE REAL YOU"Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora