part6_"Why don't you hug me?"

310 72 16
                                    

همزمان با بیداری ناگهانیش، نگاهش رو به سرعت داخل اتاق چرخوند و با ندیدن هیچ اثری از کابوسش تو واقعیت، نفسش رو صدادار بیرون داد و دست‌هاش رو تکیه‌گاه بدنش قرار داد. ندیده هم می‌تونست حدس بزنه عقربه‌های ساعت، روی چه عددی قرار داشتن. دست‌های لرزونش رو به طرف لیوان و بطری آب برد تا حداقل با آب خوردن کمی از لرزش بدنش کم کنه.
دیدن اون خواب‌ها، هیچ وقت قرار نبود براش عادی بشن.
حس آدمی رو داشت که وسط جمعیتی گیر افتاده که هیچ کس نمی‌دونست جلوتر چه اتفاقی قراره بیوفته، همه فقط برای جلو رفتن هم‌دیگه رو هل میدادن.
لب پایینش رو بین دندون‌هاش گرفت و نگاهش رو به زمین و جایی که تا چند لحظه قبل تماما آغشته به خون بود، داد. تصاویر بار دیگه توی ذهنش نقش بستن و باعث پایین افتادن قطره‌ای اشک، از گوشه‌ی چشمش شد.
پارکت‌های سردی که جسم بی‌جون جین رو در آغوش گرفته بودن با رنگ قرمزی که با نور ماه کامل بیش‌تر از قبل خودشون رو به نمایش گذاشته بودن، تزئین شده بودن. زمان ایستاده بود و از این‌که پاهاش رو حس نمی‌کرد‌، احساس درموندگی می‌کرد. زمزمه‌های متفاوت و زیادی توی گوشش فریاد می‌زدن.
'تو کشتیش.'
'قاتل'
با دست‌هاش خودش رو به طرف جین کشید و جسم سرد و غرق در خونش رو در آغوش کشید. چشم‌های جین به‌یکباره باز شدن و جیمین محو اون مردمک‌های قرمز بین دریای سیاه چشم‌هاش شد. جین بلند شد و کنار گوش جیمین زمزمه کرد.
"همش تقصیر توعه جیمین. تو من رو کشتی‌."

با یادآوری حرف جین، لرزش بدنش بیش‌تر شد و جیمین هیچ تلاشی برای از بین بردنش نمی‌کرد. آروم نگاهش رو به بیرون پنجره‌ی اتاق و ماه کاملی که سخاوتمندانه با نورش اتاق جیمین رو روشن کرده بود، داد.
دلش می‌خواست به‌تنهایی از اون اتاق و اون خونه‌ای که دیوارهاش شاهد تموم خاطراتش بودن، فرار کنه و به یه جای غریبه بره. به جایی به‌قدری دور که این طلسم و خواب‌ها از روش برداشته بشن و بتونه یه زندگی آروم و عادی مثل بقیه داشته باشه.
شاید باید تبدیل به پروانه‌ می‌شد و پرواز می‌کرد تا وقتی که نتونه بال‌هاش رو تکون بده. البته...
برای پروانه شدن نیاز داشت که از کرم بودن دست بکشه.
و جیمین فکر نمی‌کرد اون‌قدر قوی باشه که پیله‌ی دورش رو کنار بزنه و ازش بیرون بیاد.

بازدمش رو آه مانند بیرون داد و آروم از روی تختش بلند شد و بدون این که اجازه بده بار دیگه نگاهش به قسمت دیگه‌ای از اتاق بیوفته، از اتاق خارج شد.
خونه تاریک و آروم بود. انگار اون ساعت از صبح، فقط جیمین رو آشفته و ناآروم کرده بود.
نگاهش رو به در نیمه‌باز اتاق جین داد. با دیدن روشن بودن چراغ اتاقش لبخندی زد و به طرف اتاقش قدم برداشت.
تقه‌ای به‌در زد ولی با نشنیدن صدایی، آروم وارد اتاق شد. نگاهش رو یک‌بار داخل اتاق بهم‌ریخته دنبال جین چرخوند‌.
"جین‌هیونگ؟"

بلند صدا زد و صدای جین رو از حموم شنید.
"دارم لباس می‌پوشم."

و به‌دنبال حرفش از حموم بیرون اومد.
"چیزی شده؟ چرا بیداری؟"

"THE REAL YOU"Where stories live. Discover now