part15_"elf"

291 63 1
                                    

تموم آدم‌ها برای ادامه دادن زندگی نیاز به یه سنجاق داشتن، سنجاقی که به زندگی وصل‌شون کنه و اون‌قدر قوی باشه که در برابر باد و طوفان‌های شدید مقاومت کنه؛ مثل یه اتفاق خوب، یه مکان زیبا، یا حتی یه آدم.
جیمین و جین هر دو به‌خوبی می‌دونستن که سنجاق‌های زندگی هم‌دیگه‌ان. سنجاق‌های ضعیفی که با قفل شدن درون هم‌دیگه، یه زندگی قوی رو به ارمغان آورده بودن.
جیمین دست لرزونش رو بالا برد و آروم روی صورت گرم جین گذاشت. بخاطر این‌که مدت طولانی‌ای رنج عظیمش رو درونش پنهون کرده بود، آسیب پذیر شده بود و روی آسیب پذیرش با دیدن جین خودش رو نشون داده بود و درست مثل کودک خردسالی منتظر در آغوش کشیدنش بود.
اما جین، درست مثل رویایی بود که جیمین می‌ترسید وقتی بهش نزدیک بشه یا پلکی بزنه، محو بشه.
جین زنده بود. لبخندش هنوز دلگرم کننده بود و آغوشش، دوباره تبدیل به مکان امنی برای جیمین خردسال شده بود. به کمک انگشت‌هاش موهای جین که کمی بلند شده بود رو پشت گوشش فرستاد.
"اگه این یه خوابه امیدوارم هیچ وقت ازش بیدار نشم."

جین لبخند گرمی زد. پاهاش رو که از سرما بهم چسبیده بودن، تکون داد و خودش رو به جیمین نزدیک کرد. اتاقی که توش بودن، از بقیه جاهای خونه کمی دورتر بود و تعجبی نداشت اگه سردتر می‌بود.
با دیدن جیمین، تازه متوجه شدت دلتنگیش برای اون پسر شده بود. چه‌طور تونسته بود اون مدت طولانی رو بدون خبر داشتن از جیمین طی کنه؟ دستش رو آروم روی گونه‌ی جیمین گذاشت و مشغول نوازشش شد.
"آدما گاهی توی بیداری هم می‌تونن رویا ببینن جیمین. این دقیقا مثل لب پرتگاه ایستادن و به غروب خورشیدن نگاه کردنه. زیبا اما خطرناک! یه روز مجبور می‌شی که از اون رویا بیرون بیای. از پرتگاه پایین بپری و توی تاریکی واقعیت محو بشی."

دست دیگه‌اش رو روی دست جیمین که روی صورتش بود، گذاشت و لبخندی زد.
"ولی من واقعی‌ام. من این‌جام تا مراقبت باشم؛ تا وقتی می‌خوای به اون پرتگاه نزدیک بشی، صدات بزنم تا برگردی و تن زخمیت رو در آغوش بکشم."

جیمین لبخندی زد و جین محو لبخند زیباش شد. مردمک چشم‌هاش رو نمادین چرخوند و دوباره روی صورت جیمین نگه داشت.
"شاید اگه بیش‌تر از این لبخندها برام می‌زدی زودتر می‌اومدم پیشت."

چشم‌های جیمین روی تک تک اجزای صورت جین چرخید و در آخر روی گردنش و جایی که قبلا زخمی دیده بود، ثابت موند.
"درد داشت؟ خیلی ترسیدی مگه نه؟ انقدر مشغول مراقبت از من بودی که خودت رو کاملا فراموش کردی."

جیمین دستش رو نوازش وار روی گلوی پسر، روی زخم‌هایی که فقط خطوط محوی ازشون باقی مونده بود، کشید.
"اما من دیدم که یه زخم بزرگ این‌جا بود. تو..."

مکث کوتاهی کرد و سعی کرد اشک‌هایی که دیده‌اش رو تار کرده بود رو کنار بزنه.
"تو نفس نمی‌کشیدی."

"THE REAL YOU"Where stories live. Discover now