part12_"age"

280 65 4
                                    


با شنیدن صدای برخورد قطرات درشت بارون به پنجره‌ی اتاقش، پلک‌های سنگینش رو به سختی از هم باز کرد. نگاهش رو به سمت پنجره‌ی بخار کرده و نسبتا بزرگ و قدیمی داد که قطرات بارون به شدت خودشون رو بهش می‌کوبیدن. پاهاش که سردترین عضو بدنش بود رو جمع کرد و کش و قوسی به بدنش داد و نیم خیز شد.
چشم‌هاش از شدت خستگی می‌سوختن ولی ترجیح می‌داد بیدار بمونه و خودش رو به صدای بارون و بوی مطبوع خاک خیس خورده‌ای که داخل اتاق پیچیده بود، بسپاره.
آروم با قدم‌های ناهماهنگ به طرف پنجره‌ی بسته رفت و با چرخوندن اهرم، کاملا بازش کرد.
هوای سرد به یک‌باره داخل اتاق هجوم برد و بدنش لرز کوتاهی گرفت. بی‌توجه به قطرات بارونی که به صورتش برخورد می‌کردن، همراه با تکیه دادن دست‌هاش به پنجره، چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
سرش رو کاملا بیرون برد و اجازه داد قطرات سرد بارون، به‌راحتی روی صورت گرمش جای بگیرن. حس خوبی از برخوردشون داشت. چشم‌هاش رو آروم باز کرد و به منظره‌ی بیرون چشم دوخت. تا چشم می‌دید، چیزی جز خونه‌های خراب شده، نبود و اثری از موجود زنده‌ای داخلشون وجود نداشت.
لب‌هاش رو به دندون گرفت. نمی‌دونست درد معده‌اش از کلافگی بود یا گرسنگی.
عادت داشت روز‌های بارونی کمی زودتر از خواب بیدار بشه. بارونی سبز‌رنگ موردعلاقه‌اش رو بپوشه و همراه جین تا محل کارشون قدم بزنه. چه اهمیتی داشت اگه سرما می‌خورد وقتی می‌تونست از بوی خاک خیس‌خورده‌ای که تموم شهر رو در برگرفته بود، لذت ببره. حین قدم زدنشون راجب خواننده‌های موردعلاقشون بحث کنن و در آخر تسلیم حرف‌های منطقی جین بشه. جین راجب انیمه‌ی جدیدی که دیده بود، حرف بزنه و جیمین به تک تک جمله‌هاش واکنش نشون بده. از پیرزن کنار پارک اودنگ بخرن و قبل از این‌که وارد رستوران بشن، به کافه مشهور و گرون قیمت کنار رستورانشون برن و نوشیدنی موردعلاقه جین، که بعد ها موردعلاقه جیمین هم شده بود، بخرن. 'هات چاکلت'
اما الان می‌دونست که بدون جین، هیچ وقت قرار نبود بارونی موردعلاقش‌ رو بپوشه تا زیر بارون قدم بزنه. قرار نبود از طعم اودنگ‌های محشر اون پیرزن لذت ببره یا وارد اون کافه بشه تا دوباره از اون نوشیدنی بخره.
این موضوع به این معنی نبود که بعد از جین قرار نبود زندگی کنه. جیمین فقط نمی‌خواست عادت کنه به تنها انجام دادن کارهایی که با جین انجام می‌داد.
جیمین می‌ترسید. جیمین از حس تنهایی‌ای که به یکباره بهش تحمیل شده بود، می‌ترسید. از این‌که قرار بود تنهایی به خونه‌اشون برگرده، می‌ترسید. از این‌که دیگه جینی نبود که وقتی کابوس‌هاش از خواب می‌پروندش، نوازشش کنه و بهش اطمینان بده که هیچ وقت قرار نبود اون کابوس رو توی واقعیت ببینه. از این‌که حالا مجرم شناخته شده بود و هیچ ایده‌ای نداشت که دقیقا باید چطور بی‌گناهی خودش رو به تموم آدم‌های بیرون اون خونه، ثابت کنه.
آروم عقب رفت و روی تخت نشست و اجازه داد پاهای برهنه‌اش از سردی پارکت‌ها لذت ببره. بازدم صداداری بیرون داد. جیمین حتی نمی‌دونست چه‌طوری باید برای مرگ نزدیک‌ترین کسش عزاداری کنه.
نزدیک‌ترین کسی که جیمین رو قاتلش می‌دونستن.
خودش رو روی تخت انداخت و به سقف چشم دوخت.
"کاش بیدار می‌شدم و متوجه می‌شدم همه‌ی اینا یه کابوس بوده. تو دوباره بالا سرم غر غر می‌کردی که نباید آخرین اتوبوس رو از دست بدیم و من برای پنج دقیقه خواب بیش‌تر تقلا می‌کردم."

"THE REAL YOU"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang