part11_"beautiful eyes"

282 73 18
                                    


تهیونگ دستگیره در رو فشرد و قبل از این‌که کامل وارد اتاق بشه لبخندی روی لبش شکل گرفت. درد بدنش رو نادیده گرفت و آهسته وارد اتاق شد و در رو بست تا اگه جین خواب باشه، بیدارش نکنه. می‌دونست که فقط به لطف اون قرص‌های خواب، می‌تونست برای مدت کوتاهی هم که شده بخوابه ولی خواب‌هاش همیشه اون‌قدرها هم سنگین نبودن.
انگار به صداها حساس شده بود. شاید هم به حضور تهیونگ؟
این‌طور نبود که تهیونگ بخواد به‌زور خودش رو به اون پسر تحمیل کنه؛ تهیونگ فقط نیاز داشت اون رو کنار خودش نگه‌داره. اگه می‌خواست اون پسر رو توصیف کنه، اون رو به اکسیژن و آب شباهت می‌داد. به هر دو بدون این‌که بخواد، نیاز داشت و بدون هر دو ممکن نبود بتونه زندگی کنه.
بی‌اختیار مردمک چشم‌هاش برای دیدنش توی اتاق چرخید‌. طبق انتظارش اتاق تاریک بود. نفسش رو سنگین بیرون داد ولی لبخندش هنوز مثل برچسب محکمی روی صورتش بود. دست دراز کرد و بعد از کنار زدن رویه‌ی پلاستیکی، برق اتاق رو روشن کرد.
"من برگشتم توت فرنگی."

تعجبی نکرد وقتی به محض روشن شدن اتاق، گلدون شیشه‌ای به سمت سرش نشونه گرفته شد. یه‌جا ثابت ایستاد و اجازه داد سمت چپ صورتش در معرض ضربه‌ی سنگین پسر قرار بگیره. صدای شکستن شیشه و پخش شدنش روی زمین توی اتاق پیچید و قطرات خون به‌یک‌باره از روی صورتش سر خورد و از چانه‌اش پایین ریخت.
دستش رو آروم بالا برد و مچ ضعیف جین رو بین انگشت‌هاش گرفت و تیکه شیشه‌ای که جین محکم بین دستش می‌فشرد رو به زحمت بیرون کشید.
"گفته بودم که حتی اگه به‌خودت آسیب بزنی، اجازه نمی‌دم برگردی پیش جیمین."

از این‌که جوابی نشنید، تعجبی نکرد. خیلی وقت بود به این سکوت عادت کرده بود و به‌طور عجیبی این سکوت جین هم براش دوست‌داشتنی بود هم آزاردهنده.
هر چیزی که راجب اون پسر بود براش دوست داشتنی به‌نظر می‌رسید. البته می‌دونست این موضوع برای اون پسر، درست برعکس خودش بود.
جین مچ دستش رو محکم از دست تهیونگ بیرون کشید و تهیونگ به طرف عقب هل داد و به طرف تنها تخت دونفره‌ی توی اتاق رفت.
لبخند کجی روی لب‌های تهیونگ شکل گرفت. نیازی نبود تا دنبالش بگرده. می‌دونست که مثل همیشه تو فاصله‌ی بین دیوار و تخت نشسته و زانوانش رو داخل شکمش جمع کرده. انگار که از تموم فضای اتاق فقط اون تیکه براش احساس امنیت و راحتی داشت.
تیشرت سفیدرنگش رو درآورد و آروم روی زخم سرش فشار داد تا خون روی زمین نریزه. آروم جلو رفت. صدای قدم‌های هماهنگ پاهاش و صدای پاندول ساعت قدیمی و قهوه‌ای رنگ، تنها صداهایی بودن که سکوت اتاق رو برهم می‌زدن.
نگاهش رو بار دیگه توی اتاق چرخوند. تمام وسایل سرجاشون بودن و لباس‌های جدید و تمیز، جاشون رو با لباس‌های قدیمی عوض کرده بودن.
گل‌های ارکیده‌ی خشک‌شده‌ی توی گلدون رو برداشت و توی سطل‌زباله‌ی کنارش انداخت. خودش رو به‌خاطر فراموش کردن خریدن گل سرزنش کرد.
در حین باز کردن دکمه‌ی شلوارش، شلوار تمیزی از کمد لباس‌هاشون برداشت و برای عوض کردنش وارد رختکن شد.
باید دوش می‌گرفت اما بدنش به‌قدری خسته و ضعیف شده بود که تحمل چند دقیقه سرپا بودنش رو هم نداشت. نگاهش از آینه‌ی کوچک رختکن به خودش افتاد. موهای مجعد و بهم‌ریخته، گود و سیاهی زیر چشم‌هاش و چشم‌های خسته‌اش از صد فرسخی هم به‌خوبی دیده می‌شد.
بعد از عوض کردن شلوارش، لباس‌های کثیفش رو داخل سطل آشغال انداخت.
بدون پوشیدن پیرهن، با بالاتنه لخت از رختکن خارج شد و آروم از کنار تخت دور زد و به‌طرف فضای خالی‌ای که توسط جین پر شده بود، رفت. روبه‌روش درحالی‌که زانوش رو مثل جین بغل می‌گرفت، نشست.
لبخندش با دیدن پیرهن بلند و لیمویی رنگی که براش انتخاب کرده بود پررنگ‌تر و نگاهش مهربون شد. چونه‌اش رو روی سر زانوهاش گذاشت و بدون هیچ حرفی نگاهش رو بهش داد. چشم‌هاش از نوک پاهاش تا بالا حرکت کرد و روی کبودی کمرنگ و زرد شده‌ی گردنش ثابت موند. نفسش رو غمگین بیرون داد و از کشوی زیر تخت پمادی بیرون آورد.
"اگه به زخم‌هات رسیدگی کنی زودتر خوب می‌شن. پماد رو همیشه توی این کشو می‌ذارم."

"THE REAL YOU"Where stories live. Discover now