صدای سوختن چوب تنها صدایی بود که به گوش یونگی و فلیکس میرسید. دود و آتش اطرافشون اجازهی دید خوبی بهشون نمیداد و حرارت آتش بدن هر دو پسر متعجب رو میسوزوند. یونگی چشمهای ریز شدهاش رو به اطرافش چرخوند.
"اینجا چهخبره؟"زیر لب زمزمه کرد اما صداش به قدری بلند بود که فلیکس هم متوجهش بشه. هیچکدوم هیچ ایدهای از اتفاقاتی که توی دقایقی که اونجا نبودن افتاده بود، نداشتن. فلیکس پرسید:
"غیر از تو و هوسوک کس دیگهای هم باهاتون اومده بود؟"یونگی سرش رو به نشونهی منفی بالا انداخت. فلیکس پلکهاش رو آروم روی هم گذاشت و با نفس عمیقی سعی کرد آشوب درونش رو خاموش کنه تا مثل همیشه تصمیم عاقلانهای برای بحران پیشبینی نشدهاش پیدا کنه. با حس قدرت هوسوک کمی دورتر از جایی که ایستاده بودن، دستش رو به اون طرف دراز کرد و نگاهش رو به یونگی داد:
"این مسیر رو دنبال کنی به هوسوک میرسی. تنها نیست. هالهی خشمگینی اطرافش حس میکنم. مراقب باش."فلیکس بار دیگه با بستن چشمهاش سعی کرد تا جای هیونجین رو بفهمه و حس نکردن هستهی انرژیش رو پای دور بودن ازش گذاشت.
یونگی بدون حرف از فلیکس جدا شد. دود و آتش جوری اطرافش رو احاطه کرده بود که حتی یک متر جلوترش رو هم نمیتونست ببینه.
چشم هاش رو ریز کرد که ماشینشون رو توی فاصلهی نزدیکش تشخیص داد ولی هوسوک داخلش نبود. چند قدم نزدیک تر شد که چشمش به هوسوک که پشت به اون ایستاده بود، افتاد. نفس راحتی که با دیدن هوسوک میخواست بیرون بده با دیدن نامجون دقیقا روبهروی هوسوک و تفنگ های توی دستهاشون، توی سینهاش حبس شد. نامجون با نگاه سردی به یونگی متعجبی که پشت سر هوسوک ایستاده بود، خیره شد. مردمکهاش به سرخی خون بودن و یونگی به وضوح لرزش بدنش رو از روی خشم میدید.
"بالاخره به خودت اومدی مین."یونگی دستش رو آروم عقب برد و دور دستهی تفنگش پیچید. دست دیگهاش رو روبهروی نامجون گرفت.
"آروم باش نامجون."آروم؟ یونگی تنها کسی بود که نامجون هیچوقت نمیتونست در برابرش آروم و منطقی باشه؛ تا جوری که لایق دستیار رهبرشون باشه، رفتار کنه.
یونگی برای نامجون نمایانگر گذشتهی تاریکش بود. گذشتهای که هیچوقت نتونسته بود رهاش کنه. نه تا وقتی که انتقام مرگ کسی که عاشقانه میپرستیدش رو از قاتلش میگرفت.
حلقهی دستش دور تفنگ محکمتر کرد. روبهروش معشوقهی مین یونگی ایستاده بود. چهطور میتونست از این فرصت، راحت بگذره؟
"این صحنه برات آشنا نیست یونگی؟"یونگی نفس لرزونش رو صدادار بیرون داد. معلوم بود که آشنا بود.
لحظهای که هیچوقت از یادش نرفته بود. لحظهای که برای اولین بار اشکهای نامجون و شکستنش رو دیده بود.
اون هم به دستهاش خودش!
"نامجون! هوسوک هیچ ربطی به اون دختر نداره. به خودت بیا."
YOU ARE READING
"THE REAL YOU"
Fanfiction『پایان یافته』 [پارک جیمین یه زندگی عادی داشت و تنها چالشی که توی زندگیش داشت، درست خرج کردن پولهاش و خوشحال کردن جین بود. ولی خبر نداشت که این زندگی عادی فقط یه نمایش بود و پشت صحنهاش رو درست وقتی دید که با اون پنج نفر روبهرو شد. پشت نقاب جیمین ی...