پسر یازده ساله به سادگی لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و یکی از دستهاش رو زیر سرش گذاشت.
"اون آلیفروس منه جینهیونگ."جین دستهاش رو توی هم قفل کرد و نگاه متعجبش رو از سقف آبیرنگ اتاق گرفت و به پسر کنارش داد.
"آلیفروس؟"جیمین پر مشکی رنگ رو بالا برد و روبهروی صورتش نگه داشت.
"آلیفروس یعنی بال داشتن. من هیچ بالی ندارم. حتی اونقدرها هم قوی نیستم. اما اون از من مراقبت میکنه. همیشه حواسش به منه و باعث میشه حس خوبی داشته باشم. اون بالهای منه هیونگ. آلیفروس من."***
-flashback-نگاهی به ساختمون روبهروش انداخت. زندانی به اسم مدرسه! دلش میخواست از اونجا بره و تا حد ممکن دور شه. به جایی بره که هیچکس اون رو نشناسه. که غریبه ها واقعا غریبه باشن.
خلوتگاهی که اطرافش فقط درخت باشه. صبحها با صدای پرندهها روزش رو شروع کنه و شبها با یه فنجون قهوه، صدای بارش بارون و بوی خاک نم خوردهای که توی کلبهی نهچندان کوچکش میپیچید، روزش رو تموم کنه. جایی که در اونجا اصلا آدمی وجود نداشته باشه. فقط گربهها و بومهای نقاشیش اطرافش باشن؛ بومهایی که بدون اجبار کسی، جوری که دوسشون داشت، نقاشیشون میکرد.
آدمای دورش همیشه ازش دوری میکردن، اما براش مهم نبود. معتقد بود اگه خودش رو داشته باشه هیچ کم و کسری نداره و خیلی بهتر زندگی میکنه. بی احساس یا بی رحم نبود، فقط رو آدمها حساب باز نمیکرد. انتهای داستان رو خوب میدونست، همین باعث میشد امیدش فقط به خودش باشه.
انتهای تیز چوب رو بار دیگه به قوطی فلزی زد و با سوراخ نشدنش، کلافه بازدم صداداری از بین لبهاش بیرون داد که به شکل دودی توی هوا پخش شد. سرمای هوا انگشتهای دستش رو بیحس کرده بود و تیزی دستهی شکستهی چوبی، انگشتهاش رو خراش داده بود.
عصبی و درمانده بود. صداهای توی مغزش، بیشتر از همیشه آزارش میداد.
قوطی فلزی رو با ضربهی تقریبا محکمی به طرفی شوت کرد و لبهی تخته سنگ بزرگی توی باغچهی مدرسهاشون نشست. اهمیت نمیداد اگه آقای کیم در حال استراحت ببینتش. اون هنوز هم معتقد بود مجازات اونبارش به ناحق بهش تحمیل شده بود. جیمین یاد گرفته بود که وقتی کار اشتباهی میکرد، مجازاتش رو قبول کنه. ولی اونبار به اشتباه قضاوت شده بود و بیشتر از همه، از خودش عصبی بود.
جیمین و اون پسر هر دو توی شکسته شدن شیشهی کلاسشون نقش داشتن، ولی بحث بعدش و خون دماغ شدن پسر، باعث شد انگشت اتهام به سمت جیمین گرفته بشه.
اعلام اعتراضش چه فایدهای داشت تا وقتی پدر اون پسر یکی از بزرگترین سرمایه گذارهای اون مدرسه بود. مطمئن بود حتی اگه با مادرش هم درمورد اون موضوع حرف میزد، فقط نگرانی و حساسیتش رو راجب خودش بیشتر میکرد.
قطعا اگه مادرش میفهمید جیمین دماغ اون پسر رو گاز گرفته، بیهوش میشد.
لبخندی که از به یادآوری اون صحنه روی لبهاش شکل گرفته بود، با شنیدن صدای نالهای و به دنبالش خندیدن چند نفر، از بین رفت.
همزمان با برداشتن چوب از روی زمین، با قدمهای آروم به طرف پشت مدرسه، جایی که صدا رو میشنید رفت. با نزدیک شدنش به حیاط پشت مدرسه، صداها بلندتر و واضحتر میشدن. لبهاش رو به دندون گرفت و خودش رو به دیوار چسبوند تا دیده نشه.
حتی از صدای خندههایی که میاومد میتونست تشخیص بده اون افراد، سال بالاییهای مدرسهاشون بودن. اونها تنها افرادی توی مدرسه بودن که جیمین سعی میکرد به هیچوجه نزدیکشون نشه. مخصوصا به رئیسشون؛ 'یو این سو'
اون سر تراشیده شده، تتوهای بزرگ روی گلو و دستهاش، زخمهای روی صورتش و در آخر نگاه بیروحش که جیمین حس میکرد میتونه درونش رو ببینه، بیشترین دلایلی بود که باعث ترسیدن جیمین میشدن.
موهای بلندش رو از روی چشمهاش کنار زد و سرش رو تا جایی که بتونه طرف دیگهی دیوار رو ببینه، از پشت دیوار بیرون برد.
فشار دندونهاش روی لبهای پرش بیشتر شد وقتی جسم جمع شدهی پسری تنها رو روی زمین دید.
سه نفر بالای سرش، بیرحمانه انتهای کفشهای پوسیدهاشون رو به تن نحیف پسرک روانه میکردن و تنها واکنش پسر به اون ضربههای هولناک، نالههای کوتاهی بود که مشخص بود میخواست جلوشون رو بگیره.
لبخندهای منزجر کنندهی سه پسر ایستاده، لحظهای صورت کریهاشون رو ترک نمیکرد و انگار با هر ضربه انرژی زیادی بهشون داده میشد که ضربهی بعدی رو محکمتر از قبل میزدن.

KAMU SEDANG MEMBACA
"THE REAL YOU"
Fiksi Penggemar『پایان یافته』 [پارک جیمین یه زندگی عادی داشت و تنها چالشی که توی زندگیش داشت، درست خرج کردن پولهاش و خوشحال کردن جین بود. ولی خبر نداشت که این زندگی عادی فقط یه نمایش بود و پشت صحنهاش رو درست وقتی دید که با اون پنج نفر روبهرو شد. پشت نقاب جیمین ی...