part10_"mind control"

289 68 43
                                    


هیچ کس از بدو تولد، لایق تنهایی نبود. ولی تهیونگ از وقتی به‌یاد داشت، تاریکی بخش بزرگی از زندگی‌اش رو دربر گرفته بود. ساعت‌ها از گوشه‌ی بلند شده‌ی در زنگ زده، به کودکانی هم‌سن خودش چشم‌ می‌دوخت که چه‌طور همراه هم، بازی‌های متفاوتی می‌کردن. به دست‌هایی که چه‌طور هم‌دیگه رو در بر می‌گرفتن، به بدن‌هایی که چطور زمان ناراحتی توی هم قفل می‌شدن، به طوری که لب‌هاشون کش می‌اومد و در آخر به چشم‌هایی که با چشم‌های خودش فرق می‌کردن‌. اون برق چشم‌ها، براش غریبه بودن. تهیونگ هیچ وقت اون‌ها رو توی چشم‌های خودش ندیده بود؛ نه چشم‌های خودش و نه مادرش.
و در پایان روز، وقتی خورشید توی تخت خواب نارنجی‌رنگ گرمش آروم می‌گرفت، پاهای برهنه‌اش تموم طول و عرض اتاق رو طی می‌کردن تا وقتی که صدای پاهای مادرش رو می‌شنید، لب‌هاش به لبخندی کش می‌اومدن.
اون صدای پا، باعث می‌شد بفهمه که اونقدرها هم تنها نیست. که یکی توی دنیای کوچکش، اون رو می‌شناخت و نگرانش بود.
چه اهمیتی داشت اگه نمی‌تونست زمانش رو با بقیه‌ی بچه‌های هم سن‌وسالش بگذرونه تا وقتی که می‌تونست آخر شب‌ها مادرش رو در آغوش بگیره؛ به صدای مخملیش گوش بده و از این‌که چه‌قدر دوستش داره، به وجد بیاد.
تهیونگ با تموم اون‌ها راضی بود. البته نه تا وقتی که چشم‌های قرمز شده و ناخن‌های تیز مادرش، قلبش رو نشونه گرفته بود.

با تکون دادن سرش، از خاطراتی که تموم مدت سعی در فراموشیشون داشت، بیرون پرید.
به یکباره صداها قطع شدن. تنها صدایی که شنیده می‌شد صدای نفس‌ها و خس خس های گلوی تهیونگ بود. با نور سفیدرنگی که از گوشه‌ی چشم‌هاش می‌دید، آروم نگاهش به اون سمت چرخوند. با دیدن چهره‌ی شخصی که کمی دور‌تر از اون ایستاده و بهش خیره شده بود، بهت زده زمزمه کرد:
"مامان؟"

زن با لباس بلند سفید رنگش، با قدم‌های ظریفی، به طرف تهیونگ رفت. موهای بلند مشکی رنگش رو بالای سرش جمع کرده بود و مثل همیشه هیچ لبخندی روی لب‌هاش نبود.
با قدم نسبتا بلندی توی طول اتاق نم‌دار و تاریک، فاصله بین خودش و تهیونگ رو از بین برد و یکی از دست‌هاش رو روی صورت پسرک ترسیده گذاشت. جای دستش روی صورت تهیونگ می‌سوخت. تهیونگ به چشم‌های زن روبه‌روش خیره شد. خودش بود‌. اون چشم‌های تهی، مثل همیشه هیچ حرفی برای گفتن به تهیونگ نداشتن.
آروم زمزمه کرد:
"مامان تویی؟"

نگاه زن روی تک تک عضو‌های صورت پسر چرخید و در آخر توی چشم‌هاش متوقف شد.
"تهیونگ..."

انگشت‌های باریکش نوازش وار به طرف پایین سر خورد و روی گلوی تهیونگ متوقف شد.
"تو به حرف مامان گوش می‌دی. مگه نه؟"

مسخ چهره‌ی ناراحت مادرش، بدون این‌که متوجه بشه سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.
"متاسفم پسرم ولی از مامان ناراحت نباش. مامان تو رو خیلی دوست داره؛ ولی تو نباید زنده باشی. تو تنها اشتباه مامانت توی زندگیشی. باید از بین بری."

"THE REAL YOU"Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin