part16_"broken ship"

242 60 0
                                    


"حالت خوبه؟"

روی تنها صندلی چوبی اتاق نشست و سعی کرد به تراشه‌ی تیزی که از دسته‌ی شکسته‌ی صندلی بیرون زده بود و دستش رو زخمی می‌کرد، بی‌اهمیت باشه. دست‌هاش رو دو طرفش باز کرد و با بالا بردن ابروهای نامرتبش به جونگکوک که بالای سرش ایستاده بود، نگاه کرد.
"حالم خوبه. فقط فهمیدم پدرومادرم تموم مدت بهم دروغ می‌گفتن. تنها عضو خونواده‌ام رو با گلوی بریده شده وسط خونه‌ام پیدا کردم و پلیسی که حتی اسمش رو کامل یادم نمیاد، باهام دشمنه و جالب‌تر این‌که چند نفر پیدا شدن که می‌گن حتما باید راهی که ما نشونت می‌دیم رو انتخاب کنی. درسته... حالم کاملا خوبه."

جونگکوک دستش رو جلوی پسر عصبی گرفت و سعی کرد، آرومش کنه. جیمین که از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود با دیدن چهره‌ی آروم جونگکوک، اخمی کرد.
"درکت می‌کنم جیمین. این موقعیتی نیست که عادی باشه و بتونی هر روز ببینیش. درک می‌کنم که توی فهمیدنش مشکل داشته باشی. ولی من این‌جام... می‌تونی باهام حرف بزنی. من می‌تونم راهنمات باشم."

جیمین ضربه‌ای به دسته‌ی شکسته‌ی صندلی زد و نفهمید چطور با اون ضربه دسته‌ی صندلی کاملا از جاش دراومد و توی هوا معلق شد. اون مرد چه‌طور ازش می‌خواست آروم باشه؟
"تو درک نمی‌کنی. هیچ کدومتون نمی‌تونه بفهمه چه طوفانی رو دارم با کشتی شکسته‌ام می‌گذرونم."

جونگکوک یکی از دست‌هاش رو روی دسته‌ی سالم صندلی گذاشت و روی صورت جیمین خم شد. سد محکمی که برای جلوگیری از بروز سیل احساساتش برای قلبش ساخته بود با دیدن چشم‌های غمگین جیمین، شکسته شد و جونگکوک فقط تونست خودش رو به اون سیل بسپاره.
جونگکوک به خوبی می‌دونست اگه برخلاف سیل پیش می‌رفت تنها چیزی که نصیبش می‌شد، غرق شدن بیش‌تر توی اون احساسات بود. درونش پر از احساسات مختلف بود ولی همچنان سعی می‌کرد چهره و صداش رو جدی و با اطمینان نگه داره. باید برای بدست آوردن اعتماد جیمین، تموم تلاشش رو می‌کرد.
"مطمئن باش اگه توی اون طوفان غرق بشی من تبدیل به آخرین امیدت می‌شم. آخرین تکه چوب معلق روی آب. چرا نمی‌تونی بهم اعتماد کنی؟"

جیمین از فاصله‌ی نزدیک به اون سیاهی‌های زیبا خیره شد و قلقلک چیزی رو درونش حس کرد. هر چند سعی کرد اون قلقلک رو به پای گرسنگیش بذاره. بی‌ربط اما قانع کننده!
مرد روبه‌روش ازش می‌خواست بهش اعتماد کنه درحالی که چیزی از زمان آشنا شدنشون نگذشته بود.
"دوست دارم وقتی جای من وایستادی، همین جمله رو با همین لحن بپرسی تا نیازی به جواب دادن من نباشه."

جونگکوک دستش رو روی دست سرد و لرزون جیمین گذاشت و سعی کرد با نوازش‌هاش بار دیگه به آرامش دعوتش کنه. توی تموم اون سال‌هایی که از دور به جیمین نگاه می‌کرد، خوب یاد گرفته بود که چه‌جوری آرومش کنه.
"نیازی نیست جای تو باشم تا از احساساتت باخبر بشم‌. من الان اونقدر بهت نزدیک هستم تا متوجه تک تک واکنش‌های بدنت بشم. جالب این‌که خیلی خوب بلدم همه‌اشون رو آروم کنم."

"THE REAL YOU"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora