این پارت حاوی اسماته. اگه دوست ندارین بخونین از قسمت warning به بعد رو رد کنین.
***با شنیدن صدای قدمهایی که از سقف اتاق میاومدن، پلکهاش آروم از هم باز شدن. چندبار پلکهاش رو روی هم فشرد تا دید تارش، واضح بشه. اتاقشون دقیقا زیر اتاق جیمین و راهپله بود و با هر برخورد کوچکی، سقف اتاق خونهی قدیمی به صدا درمیاومد و تهیونگ بخاطر خواب سبک و گوشهای تیزش، از خواب بیدار میشد. یادش نمیاومد از وقتی که به اون خونهی قدیمی رفته بودن، سرجمع چند ساعت خوابیده بود ولی میدونست بدنش هنوز بخاطر درگیری با جیمین آسیبپذیر و خسته بود.
لبخندی به چهرهی غرق در خواب جین زد و به نرمی ازش جدا شد تا باعث بیخوابی اون هم نشه. هر چند فهمیده بود جین هم مثل خودش، خواب نسبتا سبکی داره و با هر تکون خوردن تهیونگ روی تخت، از خواب بیدار میشه.
با قدمهای کوتاهی به طرف آینهی توی اتاق رفت و نگاهش رو به خودش توی آینه داد.در یه کلمه، 'داغون' بود.
دکمههای پیراهن سرمهای رنگش رو باز کرد و با دیدن خراشها و زخمهای کوچک توی گردن و سینهاش، مکث کوتاهی کرد. کنار جین، حتی به اون زخمها هم عادت کرده بود. جوریکه حتی متوجه درد و سوزششون نمیشد.
تصویر صورت گریون و خشمگین جین وقتی که بدون توجه به آسیبی که به خودش میزد به در اتاق ضربه میزد تا بتونه بازش کنه، لحظهای از جلوی چشمهاش محو نمیشد. توی تموم مدتی که جین کنارش بود، حرفهایی که بهش گفته بود، حتی یک صفحهی کوچک کاغذی رو هم پر نمیکردن ولی چندی پیش جوری که التماسش میکرد تا در رو باز کنه و پیش جیمین بره، قلبش رو بهدرد میاورد.دستهاش رو تکیهگاه بدنش روی میز گذاشت و با دقت به چهرهی خودش توی آینه خیره شد.
چه چیزیش از جیمین کمتر بود که جین حاضر نمیشد، حتی لحظهای کنارش بمونه؟
چیه اون پسر اونقدر خوب بود که باعث میشد جین حتی با شنیدن صداش، اونقدر از خودبیخود بشه؟
چرا اون پسر لایق تموم لبخندهای جین بود درحالی که تهیونگ حتی از شنیدن صداش هم محروم بود؟لبش رو داخل دهانش برد و به اسارت دندونهاش درآورد. از نگاه غمگینش توی آینه متنفر بود. منزجر کننده به نظر میرسید. چهطور به اونجا رسیده بود؟ چهطور حال اون پسر اینقدر میتونست روش اثر بذاره درحالی که خودش کمترین اهمیتی برای جین نداشت؟ چرا همه چیز طوری به نظر میرسید که انگار کسی که در بنده دیگریه، تهیونگه، نه سوکجین؟
نفهمید کی اما مشتش وسط آینه فرود اومد. دقیقا جایی که چهرهاش رو توش میدید. چهرهای که انگار تبدیل به تهیونگ چند ماه پیش شده بود و به حال و روز تهیونگ حال حاضر، پوزخند میزد. به کسی که بازی رو خودش شروع کرده بود ولی تنها بازندهی اون بازی بود.
با سوزش دستش به خودش اومد. خون از لای انگشتهای زخمیش سر میخورد و روی زمین میریخت. بیتوجه به قطرههای خون، روی زمین نشست و کمرش رو به میز پشتسرش تکیه داد. برجستگیهای میز قهوهای رنگ که داخل کمرش فرو میرفت، توی اون لحظه کمترین اهمیت رو براش داشتن. سرش رو به کمد پشت سرش تکیه داد و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و پلکهاش رو آروم روی هم گذاشت.
سرش رو هماهنگ با صدای عقربهی ثانیه شمار ساعت، به کمد پشت سرش کوبید. برای اولین بار توی تموم مدتی که پسر رو داخل اون زیرزمین زندانی کرده بود، داشت به آیندهی خودش و جین فکر میکرد.
چیکار باید میکرد؟
چیکار میتونست انجام بده؟
تهیونگ نمیتونست برای تموم عمر اون پسر رو توی اون اتاق نگهداره.
نه اینکه نخواد؛ نمیتونست.
مطمئن بود سوکجین یه روز از اون اتاق فرار میکرد و اونموقع تهیونگ میموند و احساساتی که برای اولین بار حسشون کرده بود. احساساتی که چندینبار به سمت جین دست دراز کرده بودن ولی هربار هیچجوابی از سمت جین نگرفتن.

KAMU SEDANG MEMBACA
"THE REAL YOU"
Fiksi Penggemar『پایان یافته』 [پارک جیمین یه زندگی عادی داشت و تنها چالشی که توی زندگیش داشت، درست خرج کردن پولهاش و خوشحال کردن جین بود. ولی خبر نداشت که این زندگی عادی فقط یه نمایش بود و پشت صحنهاش رو درست وقتی دید که با اون پنج نفر روبهرو شد. پشت نقاب جیمین ی...