Last part_"stay alive"

341 61 4
                                    


فلیکس به آرومی قدم‌هاش رو به طرف جسم بی‌جون هیونجین به حرکت درآورد و سعی کرد به خون اطرافش توجهی نکنه. کنار هیونجین روی زمین زانو زد و بدن پسر بی‌هوش‌شده رو به سمت خودش چرخوند. سینه‌ی هیونجین به سختی بالا و پایین می‌شد و هر لحظه که می‌گذشت خون بیش‌تری لباس‌هاش رو رنگین می‌کرد.
نسیم آرومی که وزید، موهای مشکی رنگ و بلندش رو از روی صورتش کنار زد و نگاه فلیکس روی چشم‌های بسته‌اش خیره موند.
فلیکس پلک‌هاش به آرومی روی هم قرار گرفتن و نفسش رو صدادار بیرون داد‌.
"دووم بیار هیونجین. راه طولانی‌ای در انتظار هر دومونه. من اجازه نمی‌دم این‌طوری رهام کنی."

لب‌هاش رو روی هم فشرد. به آرومی دست‌هاش رو زیر زانو و کتف هیونجین برد و هیونجین رو توی آغوشش گرفت و تموم تلاشش رو کرد که باعث خونریزی بیش‌تر زخم‌های هیونجین نشه.
با قدم‌های کوتاه بخاطر جسم توی آغوشش، به سمت جیمین و جونگکوک رفت و با صدای رسایی گفت:
"جیمین... باید باهم حرف بزنیم."

جیمین به سختی نگاهش رو از دریای مشکی‌رنگ جونگکوک گرفت. برای شناختن بیش‌تر اون پیرمرد مرموز، زمان زیادی داشت. قدمی از جونگکوک فاصله گرفت. نه اون‌قدر دور که حس امنیتش از بین بره. نه اونقدر نزدیک که حواسش رو پرت کنه.
نگاهش رو به آشنای غریبه‌ای که بهش نزدیک می‌شد، داد.
"تو کی هستی؟"

جیمین پرسید و با تعجب به پسر مو بلوند توی بغل فلیکس خیره شد.
فلیکس لب پایینش رو به دندون گرفت. مهره‌ی انرژی هیونجین هر لحظه بیش‌تر و بیش‌تر تحلیل می‌رفت و فلیکس هیچ کمکی نمی‌تونست بهش بکنه.
"من فلیکسم. درباره‌ی موضوعات دیگه بعدا راجبشون صحبت می‌کنیم. الان فقط یه کاری ازت می‌خوام."

هیونجین رو به آرومی روی زمین گذاشت و بار دیگه نگاهش رو به چشم‌های پرتردیدی که بهش دوخته شده بود، داد.
"نجاتش بده. الان فقط تو می‌تونی این کار رو بکنی. تو قدرت درمان مامان رو داری. لطفا نجاتش بده."

جیمین با تعجب نگاهش رو به جونگکوک و بعد به فلیکس داد و با قدم بلندی فاصله‌ی بین خودش و فلیکس رو از بین برد و روبه‌روش ایستاد. بال‌های بلندش حرکت کردن رو براش سخت کرده بودن.
"راجب چی حرف می‌زنی؟ من حتی نمی‌دونم چه‌طور از قدرتم استفاده کنم. چه‌طوری می‌تونم نجاتش بدم؟"

فلیکس دستش رو بالا برد و جایی میون قفسه‌ی سینه‌ی برهنه‌ی جیمین گذاشت. به چشم‌های جیمین که هنوز طلایی رنگ بودن، خیره شد و زمزمه کرد:
"انرژیت رو حس می‌کنی؟ چشم‌هات رو ببند و حرکت آروم انرژی رو درونت حس کن."

جیمین نفس عمیقی گرفت و با تردید پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. اولین بار بود اون پسر رو می‌دید ولی حس بدی بهش نداشت. این باعث می‌شد کمی هم که شده بهش اعتماد کنه و کار‌هایی که ازش می‌خواست رو انجام بده. لب‌های خشکش رو با زبونش تر کرد.
با تمرکز بیش‌تری سعی کرد وجود چیزی که فلیکس می‌گفت رو درونش حس کنه. با نادیده گرفتن صدای نفس‌ها و ضربان قلبش، می‌تونست وجود چیز جدیدی رو درونش حس کنه. دم عمیقی گرفت و بدون بیرون دادنش، با تلاش بیش‌تر تموم ادراکش رو به کار گرفت.
کم کم با حس ذرات انرژی زیادی که درون بدنش درحال حرکت بودن، ابروهاش بالا پرید و فلیکس با دیدن واکنش جیمین، ادامه داد:
"من انرژیت رو با انرژی خودم ترکیب کردم تا بتونی کنترلشون کنی. حالا فقط باید سعی کنی چیزی که می‌خوای رو تصور کنی."

"THE REAL YOU"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora