هوسوک درست مثل نقطه ویرگول بود؛ هر بار میخواست احساساتش نسبت به یونگی رو تموم کنه ولی هر بار قلبش مجبورش میکرد تا ادامه بده.
اینطور نبود که هوسوک بخاطر علاقهای که داشت، بخواد مهمترین دارایی یونگی باشه. یا اینکه هر لحظه از یونگی توقع محبت و عشق داشته باشه؛ هوسوک کاملا میدونست که نهال عشقش هیچوقت قرار نبود از طرف یونگی سیراب بشه.بخاطر همین سالهای زیادی بدون اعتراض توی سیاهچال تنهاییای که یونگی براش ساخته بود، سر کرده بود. فقط هر از چند گاهی از علاقهاش طنابی میساخت، برای لحظاتی کوتاه از چاه بیرون میاومد و از دور به یونگی خیره میشد تا دلتنگیش رو برطرف کنه.
یونگی تموم اونها رو میدونست ولی نمیتونست از هوسوک در برابر سیاهچالی که خودش ساخته بود، محافظت کنه. نه میتونست ازش محافظت کنه و نه توانایی رها کردنش رو داشت و هوسوک یونگی رو با تموم نقصهاش پذیرفته بود. با هیچکدوم از کارهاش موافق نبود اما هر بار کنارش به جنگیدن ادامه میداد. ادامه میداد تا موقع پیروزی برای لحظهای لبخندش رو ببینه. تا وقتی شکست میخورد بتونه مرحمی روی زخمش باشه.قطرهای اشک از گونهی چپ هوسوک پایین افتاد و چیزی توی دل یونگی لرزید وقتی لبخند روی لبهای هوسوک رو دید.
دوست داشتن؟ برای کسی مثل یونگی واژهی غریبهای به شمار میرفت. برای کسی که همیشه از طرف بقیه طرد میشد، توضیح معنی اون دو کلمه، درست مثل توصیف رنگها برای یک فرد نابینا بود. مهم نبود چقدر براش از اون رنگ تعریف کنی، در آخر اون تموم رنگها رو توی سیاهی معنی میکرد.
نگاهش دنبال قطرهی اشک هوسوک روی گونهاش سرخورد و در آخر از روی چانهاش پایین افتاد و جایی میان سنگریزههای روی زمین متوقف شد.
حالا میتونست شعلههای آتش خشمی که از طرف خودش برپا شده بود رو اطراف بدن هوسوک ببینه. شعلههایی که کاملا بدن خودش رو در بر گرفته بودن، حالا داشتن بیشتر از چیزی که میخواست پیش میرفتن و برای اولین بار درد زخمهای حاصل از اون شعلهها رو حس میکرد.لرزش دستهای یونگی چیزی نبود که از نگاه نامجون دور بمونه. مردمکش تو مردمکهای لرزون یونگی قفل شد.
لحظهای هر دو، به هشتاد و چهار سال قبل برگشتن.
به روزی که برای اولین بار رو در روی هم قرار گرفتن.
به روزی که تنها تفاوتش با اون لحظهاشون، توی جای یونگی و نامجون بود.
به روزی که نامجون به خودش قول داد که انتقام اون دختر رو از یونگی بگیره.
و الان اون دو اونجا بودن؛
همونطور که نامجون برنامهریزی کرده بود.
همونطور که به خودش قول داده بود. اما چرا احساس خوشحالی نمیکرد؟چرا جوری که انگار دستی گلوش رو سفت چسبیده باشه، با دیدن درموندگی یونگی، احساس خفگی میکرد؟
چرا نمیتونست جلو بره و انتقام معشوقهاش رو از یونگی بگیره؟
ثانیهها میگذشتن و هر دوی اونها، توی چشمهای هم و خاطرات نهچندان قدیمیشون گم شده بودن.
تهیونگ که از جو بین اون دو نفر کلافه شده بود، با تکون دادن دستش و عمیقتر کردن زخم هوسوک، اون دو رو به خودشون آورد.
نفسهای یونگی در حال تحلیل رفتن بود. بازدم صداداری بیرون داد و آروم به طرف تهیونگ و هوسوک قدم برداشت.
احساساتش درست مثل مسئلههای ریاضی بودن و یونگی فرمول درستی برای حل کردنشون پیدا نمیکرد.
توی اون لحظه، تنها از یکچیز مطمئن بود. یونگی نمیخواست هوسوک توی آتشی که خودش درستش کرده بود، بسوزه.
یونگی قصد داشت اینبار خودش دستش رو دراز کنه تا پسرک رو که توی سیاهچاله پنهان شده بود، بیرون بیاره. بیرون بیاره تا بهش اطمینان بده اینبار قرار نیست تنها رها بشه.
تهیونگ با فهمیدن قصد یونگی، نیشخند پیروزمندانهای زد. دستش رو جوری که به اندام دیگهای از بدن هوسوک آسیب نزنه، بیرون برد و پسر رو به طرف یونگی هل داد.
یونگی با یک دست کمر هوسوک که رو به بیهوشی بود رو گرفت و پسر رو محکم توی آغوشش گرفت.
درد بدنش آروم گرفت. نگاهش رو بالا آورد و دید که چهطور آتش اطرافش رو به خاموشی میرفت. انگار اون اعتراف، تا حد زیادی برای آروم گرفتن آتش خشمش کافی بود.
چه اهمیتی داشت که نفهمه چه احساسی داره تا وقتی که میتونست با در آغوش گرفتن اون پسر، همهاش رو سرکوب و آروم کنه.
آروم کنار گوش هوسوک زمزمه کرد:
"کارت خوب بود سوک."
YOU ARE READING
"THE REAL YOU"
Fanfiction『پایان یافته』 [پارک جیمین یه زندگی عادی داشت و تنها چالشی که توی زندگیش داشت، درست خرج کردن پولهاش و خوشحال کردن جین بود. ولی خبر نداشت که این زندگی عادی فقط یه نمایش بود و پشت صحنهاش رو درست وقتی دید که با اون پنج نفر روبهرو شد. پشت نقاب جیمین ی...