part14_"true"

304 74 2
                                    


چشم‌هاش رو بست و به صدای برخورد قطره‌های بارون به زمین گوش داد. دندون‌هاش از سرما بهم می‌خوردن ولی با نفس‌های عمیقش از بوی خاک خیس خورده لذت می‌برد. قطرات جمع شده و سنگین بارون از کناره‌های پناهگاه چوبیش پایین می‌ریختن و روی شونه‌هاش متوقف می‌شدن.
جیمین به اون آرامش احتیاج داشت؛ پس اهمیتی نمی‌داد اگه تقریبا نیمی از لباس خاکستریش خیس شده باشه.
جیمین فقط دلش می‌خواست برای لحظه‌ای هم که شده از زندگیش فرار کنه. از خیابان‌های دروغین و خطرناکش فرار کنه و توی کوچه‌های بن‌بست و امنش پناه بگیره.
جونگکوک کمی دورتر از جیمین، پتوی گرمش رو توی دست‌هاش جابه‌جا کرد و به تردیدش برای رفتن پیش جیمین، اهمیت نداد. حالا که می‌تونست کنار جیمین باشه، باید از هر فرصتی برای نزدیک شدن به اون پسر استفاده می‌کرد.
نمی‌خواست اون پسر رو از دست بده. نمی‌خواست پناهگاهی که بعداز سال‌ها بدست آورده بود رو رها کنه تا دوباره توی راهروهای پیچ در پیچ ذهنش زندانی بشه و خود واقعیش رو گم کنه.
پتوی نسبتا نازک و کرمی رنگ رو دور شونه‌های جیمین انداخت و بی‌توجه به نگاهش، کنارش نشست و به خرابه‌های روبه‌روش چشم دوخت.
"این خونه‌های قدیمی و خراب چی‌ دارن که چند ساعته بهشون خیره شدی؟"

جیمین به جونگکوک که فقط تیشرت مشکی رنگی به تن داشت، نگاه کرد. نزدیکش رفت و بیش از نیمی از پتو رو روی شونه‌هاش انداخت. اون پسر نسبت به خودش جثه‌ی بزرگتری داشت.
"این‌جا هم قشنگی‌های خودش رو داره. فقط باید بیش‌تر بهش دقت کنی. اون درخت نزدیک اون خونه‌ی کوچک رو می‌بینی؟ مطمئنم حداقل سیصد سال سن داره."

جونگکوک مسیر نگاه جیمین رو دنبال کرد و به درخت تقریبا بزرگ و کهن‌سالی رسید.
"اون گربه چند دقیقه بود که داشت خاک‌های اون خونه‌ی خراب شده رو کنار می‌زد. الان متوجه شدم که بچه‌اش اونجا گیر افتاده بود."

لبخند کوچکی کنار لب‌های جونگکوک شکل گرفت و جیمین به این فکر کرد که چه‌قدر با لبخند زیبا‌تر به‌نظر می‌رسید.
"تو واقعا بلدی چطور از کوچک‌ترین چیزها لذت ببری جیمین."

نفسش رو از طریق دهانش بیرون داد که بصورت بخاری از دهانش خارج شد.
"شایدم فقط به یه بهونه برای فراموشی نیاز دارم."

دستش رو آروم روی شونه‌ی جیمین گذاشت و از فاصله‌ی نزدیک به چشم‌های سرگردونش خیره شد.
"بابت دوستت... متاسفم."

جیمین با مکث کوتاهی نگاهش رو از جونگکوک گرفت و دوباره به روبه‌روش داد. ناخواسته تپش‌های قلبش بالا رفته بود و نمی‌دونست از لرزش بدنش بود یا چشم‌های حیرت‌انگیز پسر کنارش.
"سخت‌ترین قسمت کنار اومدن باهاش این‌که، من حتی فرصت نداشتم باهاش خداحافظی کنم. اون لحظه حتما خیلی ترسیده بود؛ ولی من کنارش نبودم تا مثل خودش آرومش کنم. من نتونستم حتی برای بار آخر توی آغوشم بگیرمش. مطمئنم این‌طوری بهتر می‌تونستم باهاش کنار بیام."

"THE REAL YOU"Where stories live. Discover now