chapter 3

620 60 5
                                    

پسر عمو: 

.


ديگه کم کم داشت هوا غروب مى کرد و خورشيد محو مى شد حسابى توى فکر و خيالات فرو رفتم که صداى در رو شن ديم خيلى محکم داشتن در مى زدن ....
ترس وحودمو پر مرده بود با لرز و ترس پله هارو رفتن پايىن
درو باز کردم کريس رو ديدم ...و حالم بهم خورد اون کى مى خواد بفهمه من ازش متنفرم ...داره شورشو در مى اوره..
اون پسر عمومه (کريس رونالدوى خودمونه)
ما باهم بزرگ شديم و من هميشه اونو مثله برادر خودم مى دونستم تا وقنى فهميدم اون ازم خوشش اومده البته من که شک دارن جدا عشقى در کار باشعه
.
کريس"سلام ..رز..".
"سلام "
"نمى خواى بذارى بيام تو؟؟؟"
معلومه که نمى خواستم راش بدم ...
"خب چراببخشىد بيا تو "
"واو مى بينم اىنجا خيلى بزرگه زندگى اينجا چ طور پيش مى ره ؟؟؟
"
معلومه که با اىن حرفش داشت بهم تىکه مى نداخت ولى من اصلا توحه نکردم
"مى دونى چيه کريس ؟؟اينجا عالى پيش مى ره ...عالى ..."
"حتى با اون ارواح خبيث//"
"منظورت چيه؟"
"ينى جدا نمى دونى ؟؟تو ک گفتى عالى پيش ميره پس با هم دوست شديد"
بعد بلند خنديد
معلومه ک داره ايا رو از روى حسادت نيپه چون پدر بزرگم اينحا رو واسه ى ما ارث گذاشت نه اونا با اين که اون عموم بزرگ تر بود (عموش جرج کلونيه. البته اينجا ميشه...جرج اسميت)
رز"باز اين شروع کرد بهونه ى ديگه اى گير نيوردى"
"هر جور دوست دارى فکر کن وقتى تسخير شدى مى فهمي...اينارو ول کن ...بيا فوتبال ببينيم"
"کريس اون موقع ک من فوتبال مى ديدم و دوست داشتم تموم شده احمق چرا نمى خواى قبول کنى؟؟"
"آها يادم اومد فوتبال دوست داشتن تو ماله اون موقع بود که عاشق اون پسر دماغوى کوتوله بودى اسمش چى بود؟؟آها ليونل با اون دوست دختر يه وجبيش(آشغال درس حرف بزن مى خوام بکشمش)الان چى ؟؟الان دوست پسرت کيه؟؟"
"من الان با کسى نيستم ...تو چى؟؟"
ااه لعنتى چرا اينو ازش پرسيدم ...سريع اضافه کردم
"ب من ربطى نداره البته"
"منم همين طور متم کسى رو نداررم "
"خوبه"
"چرا؟"
اوه احتمالا بازم گند زدم
گفتم "چو ن اين طورى فکرت راحت تره "
اون ب صورت تحقير آميزى خنديد
"خب ديگه کريس وقتشه برى,..مى خوام درس بخونم"
"اوه حتما"
موقع ى رفتنش زير پايي انداخت بهم و من افتادم زمين .. آشغال مسخره دتشت مى خنديد
رز"از اولم اومدى ک مسخرم کنى؟؟"
"خدا حافظ"
همينو گفت و رفت بخدا اين رواني.
ه
ديگه هوا تاريک شده بود و هوا تبرئه شده بود انگار مى خواست بارون بياد ...رفتم بالا توى اتاق خودم و از بالکن داشتم به غروب آفتاب نگاه مى کردم ...
وقتى بچه تر بودم از اىن هوا ب شدت مى ترسيدم ..انا
الان نه اون قدر,واى خب به هر حال عاشق رعد و برقم نبودم
و اعتراف مى کنم بعد از اين همه مدت از رعد برق ترسيده بودم
گرسنم شده ىودم پس رفتن طبقه ى پايىن تا شير کاکاىو بخورم....
يه ليوان درست کردم و حس بيکارى و کنحکاويم باعث شد تا سعى کنم بيشتر با خونه آشنا شم .. پس شروع کردن ب گشتن
.گوشه ى اتاق اصليه خونه يه گيتار بود منم گيتار زدن بلد بودم ..پس برش داشتم با خودم بردم روى مبل تقريبا دراز کشيدم و شروع کردم زدن ....چشمامو بسته بودم و حسابى تو حس رفته بودم ......
ک برقا رفتن ....
و اين مزخرف ترين اتفاق ممکن بود
. زود موبايلمو از,جيبم در اوردم و چراغ قوشو روشن کردم .....
با استفاده از نور موبايل تازه فهميدم چي ب چيه ..پس چند تا شمع دور و بر خودم روشن کردم ...چ ب گيتار زدن ادامه دادم و ادامه ى شير کاکاىونو خوردم ....
اگر بگم نترسيدم دروغ گفتم ....
همچن لحطه صداى پيانو زدن يکى رو شنيدم قلبم داشت مى اومد تو دهنم آب دهنمو محکم قورت دادم اول فکر کردم توهمى چيزى زدم چاى اون صدا بشتر شد و من نمى نونستم منبعشو پيدا کنم
........،............................... ......
لطفا نظر هم بديد اميدوارم دوست بداريد
.منتظر چيزاى خوب باشيد

Wrong Turn(Harry styles)Where stories live. Discover now