Can't help falling in love __Elvis Presley...
Love me tender __Elvis Presley...
Fool's gold __1d
My dilema __selena Gomez..
The heart wants what it wants __selena Gomez
................ساعت سه صبحه و خورشید هنوز
طلوع نکرده تا جایی که میتونستم آروم در اتاقو باز کردم کفشامو در اوردم تا سر و صدا نکنه اونارو گرفتم تپ دستم به آرومی پله ها رو رفتم پایین تا کسی متوجهم نشه دررو باز کردم و بعدش بت تمام سرعتم حیاطو دویدم و دروازه قعله رو باز کردم
و راه خاکی رو دنبال کردم هوا داره مدام خنک تر میشه
یه مردی رو دیدم که قد متوسط داشت اما صورتش واضح نبود
فکر کردم شاید بتونه کمکم کنه
"ببخشید آقا "
اون برگشت و به من نگاه کرد
نمیتونم صورتشو تشخیص بدم چون هوا تاریکه
"میتونی کمک کنید؟ "
"شاید "
"شما ميدونيد قبرستون بزرگ شهر کجاست؟ "
"سوار درشکه ی من شو میبرمت اونجا "
"مچکرم "
سوار شدم زیاد طول نکشید که به اونجا برسیم
"میخوای تنها بری اونجا؟ "
"بله میخوام برم پیش خانوادم "
"این وقت شب؟ "
"مجبورم، و پولشم هم بعدا ميتونيد بیاد از دم خونم بگیرید، قعله ی لرد استایلز "
صدای خندش میاد
"چرا میخندید؟ "
نمیدونم چرا هنوز نتونستم صورتشو ببینم
"شوخی میکنی؟ "
"چرا باید شوخی کنم؟ "
"تو تنها تو اون قعله ی طلسم شده چی کار میکنی؟همه ی ساکنین اونجا مردن "
طلسم شده؟؟؟ چرا چرت میگه؟
"من تنها نیستم "
یه دستیرو پشت سرم احساس کردم برگشتم ببینم کیه
اما هیچ کس نبود اینجا خیلی تاریکه اومدن به اینجا کاملاً اشتباه بود
"چرا میگید تنها؟ "
رومو به سمت اون مرد و درشکش برگردوندم ولی اونجا نبود. وات د هل؟؟
چرا یهو رفت. دارم میترسم کم کم.
یه نفس عمیق کشیدم تا سعی کنم بیخیال شم خورشید کم کم داره طلوع میکنه و یه نور خیلی کمی به وجود آورده.
تا میتونم ببینم اینجا قبر هست با صلیب های بزرگ بالا سرشون و اسمایی که روشون نوشته شده
یه کم دقت کردم دیدم که اینجا انگار کلی خانواده با هم دفن شده
_جونا ریچارد، جین ریچارد، بلا ریچارد، سوزانا ریچارد-
همشون به فاصله یه یه روز مردن. شاید یکی کشتتون
ولی من اسم فامیلم چیه؟ که دنبال همون اسم بگردم؟
این احمقانست..
"رز.... رزالی اسمیت جونز "
با من که نیست؟
یه چیزی یادم اومد
("رز ""مری؟ "
"نه احمق هری ")
هری؟ من!؟ من که رز نیستم
"آره تو "
همون صدا بود دیگه از شدت ترس دارم بدون اینکه بفهمم گریه میکنم
"چی میخوای؟ "
"قلبت "
"لعنتي ازش دور شو "
نفر سوم با صدای بم آشناش وارد بحث شد،
سرم داره گیج میره و همه جا داره تاریک میشه هر چی پلک میزنم نمیتونم ببینم اما یه نفر از پشت سر گرفتم می تونم چشمای سبزشو ببینم که داره با نگرانی بهم نگاه میکنه (ووویی هری ^_^)
و همه جا تاریک شد
................. ................ ................ ................
"کلر، تو بیدار شدی؟"
زین.
"نمیدونی چه قدر خوش حال شدم "
بعد دستمو بوسید
"منم "
بیشتر که دقت کردم نایل و سلنا هم اونجا بودن
"اوه دختر داشتم از نگرانی میمریم "
سلنا گفت
"راست میگه "
"ببخشيد "
اما قبل از اینکه بفهمم چشمام داشت دنبال هری میگشت
"هری کجاست؟ "
انگار زین از حرفم دلخور شده بود، از نظرش هری واسم خطرناکه ولی من هریو.... نه نه ندارم
"نمیدونم "
"چرا؟"
با نگرانی اینو پرسیدم و بلند شدم نشستم
"تو رو اورد اینجا و رفت "
"یعنی تو خطره؟ "
"نگران اون نباش، اون نمیمیره چون... "
"خفه شو زین "
نایل نذاشت زین ادامه بده
"ما بهتره بریم تا بتونه استراحت کنه پسرا "
زین پوف کشید و گفت "اوه البته "
"رفتن و من تنها شدم
خورشید داره غروب میکنه
صدای در اتاق میاد بلند شدم رفتم در رو باز کنم و اون خانوم کاوله
"عزیزم لازم نبود بلند بشی می تونستی فقط بگی بیا تو "
"آخه من حالم خوبه "
"باشه اینو بخوری بهترم میشی "
"این شامه؟ "
"
اوهوم "
"مگه با لرد شام نمی خوریم؟ "
"عزیزم اون هنوز بر نگشته "
"کی میاد؟ "
"نمی دونم، تو اینا رو بخور و بخواب فردا صبح میبینش "
"باشه "
بعد غدا هارو گذاشت و رفت بیرون، خوشحالم که روی بوم تمام این مدت پوشونده بودم تا مجبور نباشم واسه کسی توضیح بدم چرا هریو کشیدم
غذامو خوردم و بعد تو جام دراز کشیدم پتو رو کشیدم رو سرم تا بخوابم..با صدای رعد و برق بیداری شدم و داشتم به حرفای سلنا و نایل فکر میکردم
دیگه نمیتونم بخوابم از اتاق.آروم رفتم بیرون تا به ساعت بزرگ پذیرایی نگاه کنم ساعت دو ی شبه
خوابم نمیبره و ترسیدم، شاید باید برم پیش زین و بگم میتونم تو اتاقش بخوابم؟
ولی نه اونوقت اون از اتاق میزاره میره و تا صبح پشت در بیدار میمونه مثه اون روز، اون خیلی با ملاحضه برخورد میکنه اینجوری عذاب وجدان دارم.
هری، خودشه میرم با هری حرف بزنم اون احتمالا اومده پس آروم رفتم بالا و رسیدم دم در اتاقش
حتما از دستمم ناراحته اما من وقتی سرم داد میزنه رو هم دوست دارم
در اتاقش رو زدم اما صدایی نشنیدم، نکنه هنوز نيومده، در اتاقش هم که حتما قفله، اما ارزش امتحان داره، در رو پیچوندم و باز شد. فکر نمیکردم درشو باز بزاره. رفتم تو دنبال هری گشتم اما نتونستم پیدا کنمش
وسایل اتاقشم مثه خودشن مرموزن ولی من دوسشون دارم من همه چیزو مربوط به اون دوس دارم، احتمالا عقلمو از دست دادم
رفتم روی تختش نشستم و داشتم به اون صدای مردی که تو قبرستون شنیدم فکر میکردم و بعدشم به اینکه همه ی اعضای اینجا مردن. اما امکان نداره اگر مرده بودن که من نمی تونستم ببسنمشون. و البته باید سنگ قبرشونم تو قبرستون میدیدم اما ندیدم. وقتی اینجام احساس آرامش میکنم
بالش هریو بغل کردم که بوی خودشو میداد و بعدشم خوابم برد."کلر؟ "
صدای خسته ی هریو شنیدم و انگار تموم دنیا رو بهم دادن از جاش بلند شدم
هنوز هوا تاریکه و من شمع رو خاموش کرده بودم ولی این صدای خودشه من وجودشو احساس میکنم از روی تخت بلندش. بلند شدم و به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم از همیشه سرد تره هنوز صورتشو ندیدم قلبم داره تند میزنه با گرفتن دستش فقط.
"هری.. "
دستمو محکم تر گرفت و منو چسبوند به سینش من الان می فهمم چه قدر دوستش دارم
"چرا بازم گریه میکنی؟ "
"به من نگاه کن، گفتم چرا داری گریه میکنی؟ "
حتی نفهمیدم دارم گریه میکنم من مجذوب هری و مغلوب عشقش شدم
سرمو گرفتم بالا و تو صورتش نگاه کردم تو چشماش که حتی توی تاریکی هم مثله زمرد سوزانیه که قلبمو آروم آروم ذوب میکنه (ادبی شد 0:)دیییی )
"من متاسفم "
"نباش، تو همیشه متاسفی "
ولی وقتی باهاش حرف میزنم تو صورتم نگاه نمیکنه پس از دستم ناراحته
"چرا خواستی فرار کنی؟ "
"من فرار نکردم "
"وقتی بدون اطلاع من ساعت سه از قلعه میری بهش چی میگن خوش گذرونی؟ "
خیلی آروم میگه این منو بیشتر میترسونه و هنوز منو بغل کرده
"من نمیخوام فرار کنم "
"چرا؟ "
چون عاشق کسی شدم که زندانیم کرده، چون من یه احمقم، اینو بگم؟ من الان به تو چی بگم؟
............راى ها خيلى کمن... منم گناه دارم
YOU ARE READING
Wrong Turn(Harry styles)
Fanfictionاگر همه چیز اشتباه پیش رفت تو باهاشون نرو -الویس,پریسلی