داستان از نگاه کلر
در اتاقو محکم پشت سرم شکستم و کلی از گلدون های مسخره ای که تو طبقه ی هری بود رو شکستم این وضع رو اصلا نمیتونم تحمل کنم
من دیگه خسته شدم، خسته شدم از اینکه فقط اینجا وجود داشته باشم اما نتونم زندگی کنم. میدونی قسمت بدش چیه؟ اینکه حتی نمیدونم تو این خراب شده ی لعنتی چه غلطی میکنم
که نایل رو دیدم و فکرای منزجر کنندمو متوقف کرد
"کلر چرا اینجوری میکنی؟ "
با ترس و نگرانی اینو ازم پرسید
اولین چیزی که تو ذهنم بود رو پرسیدم"الیزابت کیه؟ "
"من چیزی نمی دونم "
"می دونم که میدونی اون داشت دربارش دیشب می گفت "
"کی "
"لرد استایلز تون "
"کلر من واست توضیح میدم "
صدای ریلکس زینو شنیدم
"توضیح؟ نکنه داری شوخی میکنی؟ یکی پیدا شد بخواد توضیح بده "
با عصبانیت اینارو گفتم
"
نایل مارو تنها بذار، کلر بشین "
نایل رفت. زین داره به دیوار نگاه میکنه
"حالا بگو "
"نه کلر تو اول باید بگی که از کجا اسم الیزابت رو شنیدی؟ "
"دیشب داشتم کتاب می خوندم که صدای در اومد هر چی صداتون کردم هیچ کسی جوابمو نداده پس خودم رفتم در رو باز کردم و هری پشت در بود اون مست بود و حتی نمیتونست درست حسابی راه بره "
با این حرفم زین یه نفس عمیق و ناامیدانه کشید
"ادامه بده کلر "
"خب بعدش هی من رو الیزابت صدا میکرد و التماس کرد تو اتاقش بمونم، ولی من قبول نکردم، تا وقتیکه گفت دستور میدم خب منم ازش ترسیدم "
"بینتون که اتفاقی نیفتاد؟"
"نه هیچ اتفاقی نیفتاد ققط اون روانی وقتی بیدار شد هیچی یادش نبود و فکر کرد به زور تو تخت اون خوابیدم یا از این چرت و پرتا "
"خب، الیزابت کلر سویفت، اسم کاملشه "
"اوه اسم وسطش مثه منه "
"اوهوم. داستان از جایی شروع میشه که هری عاشق اون میشه، ولی کلر اونو دوست نداشت، بعدش اون رفت و فکر کنم مثه یه آشغال هریو دور انداخت، هیچ کس نمی دونه کجا "
بعدشم یه قطره اشک از چشمش افتاد و ادامه داد
"شایدم مرده "
بعد بلند شد و رفت
باورم نمیشه که هری یه روزی عاشق شده باشه
"کلر "
این صدای هری بود که مثله صبح عصبانی نبود.
"هوم؟ "
"دنبال من بیا '
دنبالش کردم تا به به طبقهی ی اتاقه خودش رسیدم ولی از اونجا گذشتیم و کلی پله ی بلند رو پشت سرمون گذاشتیم توی تموم این مدت هری حتی به من نگاه نمی کردش
"خب چشماتو ببند "
حرفشو گوش دادم
بعد دست سردش دستمو گرفت و احساس کردم دارم خیس می شم وقتی جلوتر رفتم
"حالا بازش کن "
"واو "
این تنها کلمه ای بود که می تونستم بگم
"دوسش داری؟ "
"خیلی "
منظره ی بارونیه یه قلعه که پر از درخته،این بهترین چیزیه که تا حالت تو این یه مدت دیدم منظورم از وقتیکه بیدار شدم و هیچ چیز یادم نمیاد
"مرسی لرد "
"هنوزم میتونی بگی هری، حتی وقتی بهت میگم هری صدام نکنی "(واهای قلبم ^_^)
دستشو گذاشت زیر چونم
"وقتی باهات حرف میزنم منو نگاه کن حتی اگر مزخرف بگم خب؟ "
"باشه ""خب من اوردمت اینجا تا ازت معذرت خواهی کنم، شاید موجود عوضی ای باشم اما بی منطق نیستم شاید صبح هنوز الکل تو بدنم بود و باعث شد عصبانی بشم اما حرفات منطقی به نظر اومد و تصمیم گرفتم فرض کنم اشتباه کردم "
بعد به سختی سعی کردم سرم رو بالا بگیرم چون بارون تو چشمم بودش
"چرا اهمیت دادی و اومدی عذرخواهی؟ "
یه قدم رفت عقب.. انگار می خواستم داد بزنم بگم تورو خدا دوباره بیا نزدیک
"چی باعث شد فکر کنی بهت اهمیت میدم؟ این بحث منطق و عذاب وجدان نه احساس و اهمیت دادن کلر "
چی؟ تو ی لعنتی بهم اهمیتم ندادی؟ یه نفر این شیت رو واسه من توضیح بده
"تو الان عذرخواهی کردی "
"درسته، ولی این مبنی بر اهمیت دادن نیست، اگر راستش رو بخوای واسم به اندازه ی این قطره های بارونم اهمیت نداری، چون اونا واسه ی رشد چمنای لعنتیه اینجا ارزش داره ولی توی فضول فقط اعصابمو بهم میریزی "
"این احمقانه نیست که تو منو آوردی اینجا بعدشم انتظار داری هیچی ازت نپرسم؟ من هیچی یادم نیست، حتی خانوادمو.. "
"من جونتو نجات دادم پس تو به من مدیونی "
"مگه من التماست کردم که جونمو نحات بدی، پس معلومه واست ارزش داشتم تا جونمو نجات بدی هوم!؟ "
"خفه شو کلر "
"تو کم آوردی هری "
"کلر هیچی به عنوان اهمیت دادن و دوست داشتن تو این دنیا وجود نداره اینو تو کلت فرو کن خب؟ "
بعدم حتی بهم اجازه نداد یه کلمه بگم رفت و منو زیر این بارون لعنتی که تا چند لحظه پیش که اینجا بود واسه بهشت بود رو تبدیل به جهنم کرد و تنها گذاشت
یک هفته بعد
آخره شبه و من تو این یک هفته از اتاقم خیلی کم پیش اومده ازش برم بیرون بیشتر اوقات دارم کتاب می خونم داستانم تموم شده.بود پس از اتاق رفتم بیرون تا یکی دیگه رو بردارم مطمئنم که همه خوابیدن پس تا جایی که میشد آروم قدم بر میداشتم، در رو باز کردم و به سمت طبقه ی بالا رفتم
که صدای ناله ی یه دختر می اومد
صدا از اتاق هری بود..
شاید داره شکنجش میده (یکم بچه خنگه -_-)
به در تکیه دادم تا بفهمم (ینی هر بدبختی ای داره به خاطر به در تکیه دادنه '-')
"خفه شو آنا ببینم کی فضولیش گل کرده "
صدای تمسخر آمیز هری بود. من گند زدم
در رو باز کرد
"باید دلیلت قانع کننده باشه عزیزم، نه؟ "
"من، من.. "
هیچی ندارم بگم چون گند زدم، و البته بدن بدون پیراهن هری که باعث میشه تتو هاش معلوم باشه داره دیوونم میکنه
"اوه، تا حالا یه پسر جذاب بدون پیراهن ندیده بودی؟ "
و نیشخند زد
.ولی من بیشتر نمیتونم تحمل، پس با چشمای خیس ترکش کردم
و به اتاقم برگشتم
درو پشت سرم بستم نمیدونم چه مرگم شده؟؟ چرا اینقدر برام جذاب بود.. نکنه این احساس لعنتی همون عشقیه که توی این رمان ها می نویسن، همونی که واسش شعر می نویسن همونی که رومئو و جولیت رو نابود کرد..
داستان پرنسسی که منتظر شاهزاده می مونه بعد شاهزاده مثه احماقا عاشق اون میشه با هم ازدواج می کنن و تادا.. پایان خوش.
ولی این زندگیه لعنتیه واقعیه و شاهزادم هیچ وقت عاشق من نمیشه چون اصلا حتی من براش اهمیت ندارم
حتی اگرم تا ابد وايسم اون صدتا مثه اون دختره ی ه*رزه هر شب تو اتاقش هست تا به من احتیاجش نشه
(جیگرم کباب شد)
باد خنک موهامو تو هوا می رقصونن و چشمای بستم عشقی رو تصور میکنن که واسم ممنوعه.. سرمو تکون دادم تا این مزخرفات رو از سرم بیرون کنم
"سلام "
هری؟
"من بهت سلام دادم و الان منتظر جواب سلامم "
"سلام "
"اوهوم خوبه "
من نمی خوام باهاش حرف بزنم، هری توروخدا برو. برو، هنوز رومو بهش نکردم
"یادته چی بهت گفتم؟ "
"دقیقاً کدومش؟ "
...........................................
خب
باید زود تر این کار رو می.کردم می خوام شرط رای بزارم
از اونجایی که همتون فقط می.خونید و می رید
حالا من قسمت بعد رو هر وقت این قسمت رای هاش 45 تا شد می زارم
حتی اگر پنجاه سال هم طول بکشه
...
آهان راستی با خاک بر سری که مشکلی ندارید؟
YOU ARE READING
Wrong Turn(Harry styles)
Fanfictionاگر همه چیز اشتباه پیش رفت تو باهاشون نرو -الویس,پریسلی