chapter 1

961 74 1
                                    

  
چر اینجاییم ؟؟؟.




.




.خداى من اينجا خيلى بزرگه . باورم نميشه اينحا قراره زندگى کنيم ..
تو ذهنم اينارو مى گفتم
بابام(آنتونيو باندراس)
"خيلى اينجا نمى مونيم احتمالا .."
ا
مامانم (گوىلنت پالترو نقش مادرشو داره ()) :اينجا خيلى کثيفه . چند ساله کسى اينجا نيست؟؟"
بابام(آنتونیو باندراس )"نمى دونم ..هيچ کس نمى دونه اين فقط يه ارث خانوادگيه..که تا حالا کسى نميونده توش ..ولى ما اومديم ..چون مجبوريم..ولى وقتى همه چى درس شد بر مى گرديم..."
ليام
"بابا قول الکى ميديا ... با اين ور شکستگيه خفن يه سال دست کم اينجايم "
من فقط گوش مى دادم
بابام
" بريم اتاقارو نشونتون بدم "
اتاقا تقسيم شدن و من اتاق طىقه ى بالا رو انتخاب کردم که يه بالکن قشنگ داشت ...
خيلى قشنگ بود ولى اونجا مثل يه قصر بود ...واقعا قصر ..
از شهر فاصله داشت يه جاى نسبتا دور افناده و فکر مى کنم اين يکى از همون هزارتا دليلى بود که تا حالا اينحا زندگى نکرديم ..ولى فقط نيم ساعت با شهر فاصله داشت البته با ماشين .و اين براى ما که تا حالا تو ى بهترين محله ى لندن زندگى مى کرديم مسلما خيلى سخت بود .
به هر حال ..من شروع کردم به مرتب کردن اتاقم
وسايل خودشون تو اتاق بودن مثله يه تخت بلند و بزرگ دو دونفره..يه کمد خيلى بزرگ و پرده ..ميز آرايش و ....
ولى حسابى خاک خورده و قديمى بودن اما من از چيزاى قديمى و اين حورى خوشم ميومد ...پس با دقت تمىزشون کردم ..حتى براى غذا خوردم پاين نرفتم
..چون داشتم از خستگى بى هوش مى شدم طبق معمول هندزفرى گذاشتم تو گوشم و آهنگ گوش دادم تا خوابم ببره..اما تخت جير جير مى کرد انگار يه نفر ديگه هم روش بود اما سىع مردم تا بهش توجه نکنم ...
پنجره ى اتاق باز شد ...
خب اين معمولا عاديه .چون بىرون باد بود به حال خوابم برد...
"رز ...بيدار شو ببينم ...اين چه وضعيه؟؟ ساعت يازدهه..مگه کوه کندى زود باش وگرنه از صبحونه خبرى نيس !!مى شنوى "
با اين حرفاى مامانم بىداشدم در حالى که اىنار و مى گفت داشت مرتب به در مى کوبىد خب اين کارى ک کردم از کوه کندن کم تر نبود ...

Wrong Turn(Harry styles)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum