لیو ؛
.
."مامان اومدم به خدا اومدم "
من گفتم ...
منظره ى اون اتاق صبح ها خيلى ديدنى بود اون جا يه باغ بود که از بالکن مشخص بود درسته که لندن و در کل اينگليس خيلى سر سبزه اما خيلى ماشين و از اين چيزا داره در هر حال من تينحا روتر جيح مى دم حتى شده واسه ى مدت کوتاه ...
به هر حال رفتن پايىن تا صبحونه بخورم ...
مامانم " اوهو صبح بخير زيباى خفت"
رز"صبح بخير "
بابام"امشب دعوتيم !! يه مهمونيه کارى و بزرگ .همه بايد بهترين لباساتونو بپوشيد"
رز"چى بابا...من نمى تونم بيام "
آنتونيو"چى ؟؟امکان نداره بايد بياى"
-"ترجيح مبدم بمونم و درس بخونم..تازه,ليام هم مى مونهمگه نه ليام ؟"
"خير"مامانم"بيخيال شو عزيزم ..بذار بمونه
.درس داره ديگه"
آنتونيو"باشه,هميشه گند مى زنى "
منم از سر ميز,پاشدم و رفتم بالا ..درو محکم کوبيدم البته اين کارم کاملا احمقانه بود چون کسى صداى کوبيده شدن درو غير از خودم نمى تونست بشوه .
مى خواستم گريه منم چون اونا اصلا درک نمى کنن که من دوست ندارم به ا ون مهنو نى هلى مسخرشون برم ...اونجا هنه يه مشت پير مردن که با دختر هاى مغرورشون ميان که فقط ادعا دارن ....
صداى در اومد که باعث شد از اون فکر و خيال بيام بيرون
"خواهر گلم... ما کم کم داريم آماده مى شيم ."
صداى ليام بود
"خب ک چى؟؟"
من گفتم
"نمى خواى درو باز کنى ؟"
"اوه ببخشيد,اصلا حواسم نبود!"
درو باز کردم اچند تو
"واى الحق مه خواهر با سليقه ى خودمى ...."
"و الحق ک تو داداشم مهربون خودمى"
"رز ..مى دونى خواستم بگم که الان باباب داشت با دوستش که اونحا مهمومنى گرفته صحبت مى کرد ..."
"خب"
"شنيدم بابا داشت در مورد اينکه شايد شب اونحا بمونيم صحبت مى کرد .و من فکر کردم شايد بهتره تو بدونى ..شايد,نخواى تنها اينحا بمونى ..نمى دونم شايد,بترسى به هر حال تو فقط نوزده سالته و البته اينحا از شهر خيلى دوره اگر مى هواى بياى من خودم ا نحا هواتو دارم "
" نه ليام من کاملا فکرامو در اين باره کردم شايد بهتره يه مدت تنها باشم اصلا کاملا داغون و شکسته شدم "
"رز بهت گفتم که ديپه دو باره ى اون عوضى فکر نکن ...اون تورو ول کرد و رفت الانم خوش حاله ."
رز"تو بهترينى ليام"
بعد بغلش کردم ..يه وقتايى فکر مى کنم بودن ليام بهترين بخش زندگيمه..در عين حال که باهم دعوا مى کني م اما اون هميشه ازم حمايت مى کرد ...
ليام " مت دارم مى رم پايين لباس بپوشم ..اگه نديدمت خدا حافظ ...و راسنى مراقب خودت باش ..مى دونى که ..يهو دست ارواح نيفتى ...يوهاهاهه .."
بعد شروع کرد به خنديدن و مسخره کردنم .و از اتاق رفن بيرون
من که تا حالا اين چىزا اعتقاد تدتستم چ نخواهم زاشت
از پنجره ى اتاقم رفتنشونو تماشا کردم ...
بعد رفتم نوى بالکن نشستم و به حياط نگاه کردم و داشتم شعر مى نوشتم ...
من دلم حسابى شکسته بود از طرفى کسى که هيچ وقت انتظارشو نداشمديگه بهش فکر نمى کردم ..
اون ليونل بود ..ولى اون بد ترين کار ممکن رو با من کرد
Flash back....
----------- -----------اون هميشه با داداشم فوتبال بازى مى کردن و منم تشويقشون مى کردم وقتى من دوازده سالم بود....از وقتى يادم مى اومداونا همسايه ى ما بودن ...
تا اين که يه روز منم بازى دادن مى دونستم اين عحيبه که من فوتبال بازى کنم من حتى از بقيه ى پسرا هم بهتر بازى مى کردم ....
از اون به بعد ما به هم خيلى صميمى شديم ..خيلى از دوستاى معمولى بيشتر ...ولى جلوى داداشم چيزيو بروز نمى دادم ......
من اون موقع فقط سيزده سالم بود ...
.ما توى خونه ى اونا باهن فيلم ترسناک نگاه مى کرديم وقتى خانوادش خونشون نبودن اون موقع اون هجدخ سالش بود ...
همه چيز خوب بود تا وقتى که يه دختر به نام آنتونيا از آرژانتين اومدن توى کوچه ى ما ..خود لي هم آرژانتينى بود اون دختره خيلى هر*زه بود همش دورو بر لىو مى پيچيد ولى لىو هيشه مى گفت فقط,يه دوسته منم اونقدر دوسش داشتم و بهش اعتماد داشتم هميشه حرفاشو باور مى کردم
اون يه مستبقخ ى بزرگ دتشت من هم با خانوادهم رفته بوديم ببينيمش ..اونا بودن چ من خيلى خوش حال بودم رفتم پله هارو تند تند پايين تا ببينمش تو راه خوردم زمين و زهمى شدم ولى اهميت ندادم وقتى رسيدم پايين ديدم ليونل داره اون دختره رو مى بوسه .
.اون لحظه کاملا نابود شدم و توى پونزده سالگيم شکست عشقى خوردم ..از اون موقع براش شعر مى نويسم
....