Little things (one direction)
Taken (one direction)هری.بدون.پیراهن که بدن پر از تتوش و الان حسابی عرق کردش مشخص بود انگار داشت بدون نور اونجا برق میزد
هنوز داشت فریاد میزد اما حرفاش دیگه نا مفهوم بود... هول شده بودم البته خوش حال بودم که کسی تو اتاق اذیتش نمیکرد
رفتم نزدیکش و آروم دستمو روی صورتش کشیدم خیلی آروم تر سعی کردم بیدارش کنم قبل از اینکه متوجه شم فهمیدم دارم دستمو روی لبش میکشم.. مردمک چشمش زیر پلکش حرکت کرد و آروم چشماشو باز کرد من دستمو کشیدم کنار، چون کاملا هول شدم به طور کلی هر وقت میبینمش هول میکنم و دست پاچه میشم... قیافه ی پرستیدنیه هری. اوف... اما اون عوضیه بی مصرف یه چیزی غیر آدمیزاد ه
"سلام "
صداش بم و خواب آلود و عذاب آوره
"خب می دونی من می تونم کاملا توضیح بدم.. من... امم ""خب آره حال منم خوبه، مرسی که پرسیدی "
"ببخشيد فکر کنم من "
"هول شدی "
"چی؟ "
اون حرف دل منو زدش
"کلر عزیزم تو هول شدی "
می دونم
"نه. نه. من..اینجوری که تو فکر میکنی نیست "
"من منطقی ام پس بر اساس پیش فرضم قضاوت نمی کنم "
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم
"تو از چیزی می.ترسی؟ "
نمی دونم تو چی؟ "
"می ترسم منظورن اینکه هر کسی یه ترسی داره که آزاذش.می ده ، ولی بیخیال... توداشتی کابوس می.دیدی وقتی من دم در اتاقت بودم. "
ابروشو داد بال
"ببین مسئله اینکه چرا دم در اتاق من بودی کلا؟ "
نباید اینجوری می شد
"چون من چیز می.خواستم.. امم "
"بوس؟ "
وات د هل؟؟
"بوس می.خواستی؟ "
بعد دستشو گذاشت جلوی دهنش تا جلوی خندشو بگیره
"نه من رنگ می.خواستم "
"برای چی؟"
"من منصرف شدم که اومدم من احمق نگرانت بودم اصلا ولش کن ولی سعی کن به چیزای بد فکر.نکنی تا دوباره کابوس نبینی "
"هر شب.میبینم "
اینو گفت و سرش رو کرد اونور
"متاسفم "
"نباش، اگرم اومده بودی اینجا بازم عیبی نداشت "
"منظورت چیه؟ "
"نمی.دپنم گفتم شاید بخوای بیای پیشم من بخوابی "
معلومه که می.خوام
سرمو.انداختم پایین
"فکر نکنم..... آخه میدونی چیه من خیلی دلم.... "
وقتی سرم پایین بود نفهمیدم اینقدر بهم نزدیک شده، یعنی.از جاش بلند شده اومده جلوم وايساده الان که دستشو گذاشته زیر چونم فهمیدم
"وقتی باهات حرف می زنم منو نگاه کن "
جمله ای که همیشه به کار می.بره
"آخه میدونی.... "
قبل از اینکه حرفمو کامل کنم اون چند سانتی متر فاصله رو از.بین بردش وقتی لبشو گذاشت رو لبم
نمی خوام بذارم چیزی مانع این حس بشه هر چه قدر هم ازش متنفرم اینو خیلی دوست دارم دستشو احساس کردم که گذاشت رو کمرم اما لبشو ازم جدا نکرد اینبار خیلی آروم اینکارو کردش بعد بلندم کرد و برد سمت تخت گذاشتم اونجا و پبشونیمو بوسید
"پس موندنی شدی؟ "
"فکر کنم "
"شب بخیر "
"شب تو هم بخیر "داستان از نگاه هری
من زود تر از اون بیدار شدم پشتش به من بود من نباید باهاش اینجوری رفتار کنم ولی باید صادقانه بگم که یه چیزی تو این دختر هست که بعد از این همه سال دوباره پیدا کردمش ولی کی.اهمیت می.ده.. من نباید بهش علاقه داشته باشم... چون واسه هر دومون سخت می شه
رفتم پایین ولی کلرو بیدار نکردم چون مثل یه فرشته ی بیگناه خوابیده بودش
نایل تو آشپزخونه بود و داشت قهوه می.ریخت
این لعنتی واقعا صحنه ی خنده داریه پس نتونسم جلو ی خندمو بگیرم
لیوان از دستش افتاد و شکست
"هری تو مریضی داداش؟ "
"نه فقط صحنه ای که تو توش به عنوان خانوم کاول ورژن پسرونش داری قهوه ی لعنتیو تو اون لیوانای مسخره میریزی خیلی خنده داره "
"خب آقای غیر مسخره محض اطلاعتون خانوم کاول الان پیش خواهر گرامیه شماست.. چون تا براش صبحونه ببره چون اونم حال نداشت تا اینجا بیاد.. می.دونم می خوای بپرسی حالش چطوره از الان جواب می دم بهتر شده از دیشب "
"نايل یه نفس بگیر "
"صبح بخیر "
نایل به پشت سرم سلام کرد یعنی به اونی که پشت سر من بودش
برگشتم و کلر رو دیدم که مثله همیشه با اون لباسای سنگین که مجبور بود بپوشه وايساده بود و یه دسته از موهای قهوه ایه تیرشو زد کنار
"صبح شما ها هم بخیر "
کلر گفت و با نبشخند بهم نگاه کرد من که می.دونم داره به دیشب فکر می.کنه پس منم به جای جواب سلام با نیشخند جوابشو دادم
"روز عجیبه "
نایل گفت
"چرا؟ "
کلر با کنجکاوی پرسیدش
"چون اون خندید "
اینو در گوش کلر گفت اما من همه ی این چیزازو کی.تونم بشنوم و اون خر یادش رفته (با نایلرکم درست بحرف همسرکم -_-)
کلر دوباره خندید و یه تیکه بیسکویت گذاشت تو دهنش
"هری... یه نفر دم در ممتظرته "
کاترین کاول متعحب اومد تو اتاق
"کاترین اون کیه؟ "
"باید ببینیش فکر کنم "
"هری.... من اینجام.. عزیزم "
الیزابت(بازیگرش تیلور سویفته ) این امکان نداره
ده سال از اون ماجرا گذشته
"هری..... من برگشتم "
رفتم و جلو ی در الیزابت رو دیدم اصلا تکون نخورده بود فقط موهای طلاییشو کوتاه کرده بود و دیگه از اون چتری هایی که من شیفتشون بودم خبری نبود
اما بیاید فراموش نکنیم اون چیکار کرد...
درسته چهار ماه خیلی طولانی نبود اما من تو اون مدت مجذوبش شده بودم تصمیم گرفتم به خاطر اون از قصر و ولیعهد بودن دست بکشم من به خاطر اون تو روی پدرم وایسادم پادشاه همه ی خون آشاما [باباش رو الویس پریسلی:) خدا بيامرز :(تصور کنید.. جذابیت پسر به باباش رفته ]
اما باید قبل عز اینکه عقلمو بدم دست قلبم یه کمی منطق به خرج میدادم اما به هر حال این کار انجام شدش ما با هم فرار کردیم اماوقتی گفتم انسان نیستم ولم کرد اون همیشه به من مشکوک بود ولی نمی تونست بفهمه لویی فقط بهترین و نزدیک ترین دوستمه میدونم بیشتر به نظر میومد اما اون تحمل نکرد و رفت وقتی برگشتم لویی هم نبود می دونم پدرم اونو کشته بود پس من همه چیز رو اونجا ترک کردم و با خواهرم، دایه ام و دو تا از بهترین دوستام از اونجا فرار کردیم و به کمک
"هری "
الیزابت دستشو گذاشت دور کمرم و از فکر درم اورد، منو شکه کرد... شاید اون موقع ها دوسش داشتم اما الان واقعا مطمئن نیستم که
"دلم واست تنگ شده بود "
بالای پله ها رو نگاه کردم و کلر رو دیدم که دستشو جلو ی دهنش گذاشته و اگر آدمیزاد بودم نمی.تونستم بفهمم که داره گریه می.کنه
....دستمو گذاشتم روى شونه ی لیز و اونو از خودم دور کردم... نباید جلو ی اوم اون ضعیف به نظر برسم
"معلوم هست داری چیکار میکنی؟؟؟ "
"منظورت چیه؟ "
بالا رو نگاه کردم ولی دیگه کلر اونجا نبود
"منظور من چیه؟ تو منو مثه یه تیکه آشغال دور انداختی حالا چه انتظاری داری؟؟؟ "
"من بهت توضیح می دم"................
داستان از نگاه کلر
دستشو گذاشت دور کمر هری و هری دستشو گذاشت رو شونش
این الیزابته...
کسی که هری اونقدر دوسش داشته که به خاطرش مست کنه...من احمق ترین انسان زمینم که از این هيولا خوشم اومده اون فقط ازم استفاده کرده تا اینو یادش بره
هری اون چیزی که من فکر می کردم نیست
...زود صحنه رو ترک کردم و قبل از اینکه بفهمم داشتم گریه می کردم
رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم
کل روز رو از بالکن لعنتي به بیرون زل زدم به پرنده هایی که آزادانه پرواز کی.کنن اونا آزادن که بمیرن یا زنده بمونن
اونا انتخاب می.کنن با کی.زندگی کنن..لعنتي من نمی.تونم انتخاب کنم حتی عاشق کی.می شم.... این اصلا عادلانه نیست...
من نمی.خوام با.این لعنتی زندگی کنماون فقط ازم واسه نیاز هاش استفاده کرد.. فقط نمی.دونم.چرا گردن منم مثله بقییه ی قربانی هاش نمیشکنه؟؟
بعد از اینکه دو روز از اتاقم بیرون نیومد و در رو قفل کرده بودم تا کسی تو نیاد
....صبح روز سوم بلاخره از اتاق برای دیدن زین بیرون اومدم بیرون و
در اتاقشو زدم
"کیه؟ "
"منم "
خیلی خیلی سریع تر از انتظارم در اتاق رو باز کرد...
"بیا تو "
از جلوی در رفت کنار و به داخل اتاقش اشاره کرد
ولی من به جای اینکه برم تو داشتم تو بغلش گریه می کردم .
.
YOU ARE READING
Wrong Turn(Harry styles)
Fanfictionاگر همه چیز اشتباه پیش رفت تو باهاشون نرو -الویس,پریسلی