Tired of being sorry (Enrique)
صبح روز سوم بلاخره از اتاق برای دیدن زین بیرون اومدم بیرون و
در اتاقشو زدم
"کیه؟ "
"منم "
خیلی خیلی سریع تر از انتظارم در اتاق رو باز کرد...
"بیا تو "
از جلوی در رفت کنار و به داخل اتاقش اشاره کرد
ولی من به جای اینکه برم تو داشتم تو بغلش گریه می کردم
"کلر چی شده؟ "
"من همه چیز رو می.دونم "
آروم بت.دستش داشت موهامو نوازش می کرد
"ششیش.... گریه نکن... چی.رو می.دونی؟ ""هری.. نمی خوام اون بفهمه که من می.دونم "
تز بغلش جدام کرد و رفت در رو پشت سرمون بست و نشست رو تختش
"می.تونی. رو اون صندلی بشینی "با انگشتش به صندلیه رو به روی تختش اشاره کرد
"سرمو به نشونه ی موافق بودنم تکون دادم
"خب کلر حالا بهم بگو که دقیقا چی رو می دونی؟ "
باید بهش بگم
"خب می دونم که شما ها مثله من نیستید "
"منظورت از شما ها؟ "
"تو، هری، نایل، سلنا "
"خب،کلر دقیق تر بگو ببینم "
"زین، من می.دونم تنها آدمی.زاد این خراب شده منم "چشماش داشت از حدقه می.زد بیرون
"کی این چرندیاتو بهت گفته؟ "
"هیچ کس... من، من یه کار اشتباه کردم "
"بگو ببیتم چی کار کردی "
مشخص بود داشت سعی می کرد عصبانیتشو کنترل کنه چون مشتش رو انقدر داشت محکم فشار می.داد که بند انگشتاش همه سفید شده بودن
"خب چی.کار کردی؟ "
نفسشو داد بیرون و این سوال روبرتی بار دوم .پرسید
"من اون کتاب خونه رو پیدا کردم، و.یه.کتاب درباره ی شما خون آشام ها پیدا کردم تموم مشخصات اونا مثل شما ها بود.. فقط می.خوام از زبون تو بشنوم که اشتباه می کنم... یعنی آرزو می کنم اشتباه کرده باشم "
روشو کرد اون ور و به سمت پنجره ی اتاق که با پرده پوشیده شده بود نگاه کرد
"میدونی اینا رو. باید زود تردمیفهمیدی،
"می دونی چیه؟ اینا رو باید از زبون خوش میشنیدی... منم دوست داشتم بهت بگم که اشتباه کردی اما در خب آره ما خون آشامیم "
"یعنی اون آدما رو هم شما کشتید؟ "
"من کسی رو نکشتم "
"ه هه هری.... چی؟؟ "
"نمی دونم چرا از خودش نمی.پرسی،؟شاید هری اونی که تو فکر.می.کنی نباشه "
"اون دختر الیزابت مگه... "
"نچ... اونجا نبست.. اتاقشون جداست و محض اطلاعت هری از اون روز دیگه لیز رو ندیده "
با این حرفش یه چیزی درونم رو روشن کردش... اما به من چه؟؟
تو عاشقشی... همون هیولا..... قلبم میگه
بلند شد و رفت و از.پنجره به بیرون خیره شد
"چرا.وايسادی؟ خب برو از خودش بپرس دیگه "......
داستان از نگاه هری
سه.روزه خودشو تو اتاق حبس کرده
تو اتاق داشتم خودمو تو آینه نگاه می کردم که صدای رعد و برق توجهم رو به سمت پنجره کشوند و نامه ای که اونجا بود..
سریع بازش کردم
(برنامه عوض شدش استایلز، باید زود تر بیای و البته دختره هم بیار.. یه مو هم از سرش کم نشه راسپوتين زنده می.خوادش
_جانی ")
چی؟؟
دختره؟؟ این تو برنامه نبودش قرار بود من فقط از اون جا منظورم زمان لعنتی خودشون همون آینده، بیارمش و اون ماله منه...
من نمی.تونم قبول کنم
پس نامه نوشتم
(جانی به راسپوتين بگو دختره ماله منه و تا وقتی پیش منه دستش بهش نمی.رسه... و بگو یادش نره من آدمیزاد نیستم
_هری ")
و با همون کبوتری که اورده بودش فرستادم پیش خودش
...قرار این نبود قرار بود من فقط از اون زمان بیارمش بیرون تا زنده بمونه... بعدش ماله خودمه که هر کاری بخوام باهاش بکنم.. قتل .. یا هر استفاده
ی دیگه ای (منظور رو بگیرید +18)
و مسىله ى مهم تر الىزابت که تبدىل به ىه خون اشام ,شىطان يا ...نمى دونم به هر حال اون ديگه اون دخترى که من مى شناختمش نيست ..واقعا نمى دونم الان بايد نسبت بهش داشته باشم... البته من اعتراف می کنم بعد از اون روز که سعی کرد ببوستم دیگه نديدمش.. اما کلر که اینو نمی.دونه... شاید فکر میکنه من هنوز عاشق لیزم (خنگی بس که عشقم.. خسته نشی اینقدر فکر میکنی.. :-/)
که صدای در اتاق تز فکر اوردم بیرونداستان از نگاه کلر
بعد از اینکه موهامو تا شونه هام خودم کوتاه کردم و چتری گذاشتم، لباسم رو عوض کردم و کلا سعی کردم قوی باشم
پس بعد کلی کلنجار رفتن با مغزم تصمیم گرفتن تا با هری صحبت کنم، پس در اتاقش رو زدم نه خیلی محکم نه خیلی شل...
به جای باز شدن در صحبت کرد
"الیزابت.. نه نمی.شه بیای تو چون دیگه واقعا نمب.دونم کی.هستی و بعد اتفاق دیشب می خوام بگم نچ دیگه عقلمو دستت نمی.دم...ولی تا هر وقت بخوای می.تونی اینجا بمونی "
اینارو تند تند گفت دوباره در زدم
"اهم آقای استایلز منم "
"تو کی هستی؟ "
مسخره
"هری من نیومدم جک تق تق بازی کنم ""بیا تو "
"واقعا خوش حال می.شدم اگر امکانش بود.. "
صدامو صاف کردم و سعی کردم جلوی خندمو بگیرم
"هری در قفله "
"اوه.. فهمیدم "
بعد در رو باز کرد
"سلام "
"باید صحبت کنم "
"تازگی ها جوابمو نمی دی "
نزدیک شد و در رو بست به صورتم نگاه کرد بعد به لبام.. چشمشوبست و نزدیک تر شد ولی من رفتم عقب اون جلو تر اومد اینقدر رفتم عقب که به در بسته خوردم.. هری نیشخند زد دستشو گذاشت دو طرف صورتم نزدیک تر شد و لبش لبمو لمس کرد اما يک ثانیه هم طول نکشید که من صورتمو برگردوندم.
اخم کرد و دوباره سعی کرد. ادامه بده اما من دستمو بردم بالا و زدم تو گوشش
"بس کن "
بلند تر از اونی که انتظار داشتم داد زدم هری چند قدم رفت عقب ولی صورتش هنوز به همون طرفی که من سیلی زدم خم بود
بعد احساس مردم گونه هام خيس شدن و به خاطر زدنش قلبم داشت آتیش می.گرفت اما هری هیچ چیزی نمی گفت انگار از کارم شکه شده.بود البته حق داشت چون من خودمم از کار خودم شکه شده.بودم بعد بپشیمون.شدم.و.رفتم نزدیکش سعی کردم دستمو بذارم رو صورتش ولی همون جوری فقط رفت عقب
"من... من متاسفم "
البته اون.بایددمتاسف باشه چون.اون منو اورده اينحا.و.بهم.اطلاعات مفهومی.راجع به گذشتم.نمیده.
و.البته بهم.نگفته که انسان نیس
"نباش "
با صدای گرفته گفت
"چی؟ "
"گفتم متاسف نباش... قبلا هم گفتی تو همیشه متاسفی.. این تقصیر من بود.. همه چیز تقصیر منه "
دستشو کشید تو موهاش و پوف کشید.. ولی بهم نگاه نمی کنه
"میدونی تا حالا کسی تو گوشم نزده بود و البته بوسمو رد نکرده بود..از اولشم گفتم خیلی شجاع هستی اما حماقتت دوبرابر شجاعتته "
"هری باید صحبت کنیم "
فقط هی سرشو تکون می داد
"خب بشین رو تخت.. نگران نباش من.. من "
"من ازت نمی ترسم... نگرانم نیستم هری "
خیالشو راحت کردم... درسته چند دقیقه پیش احتمالا می.خواست به.زور ببوستم ولی من خودمم می.خواستم این دو طرفه بود و.اگر هری از اول بهم راستشو می.گفت الان احتمالا به یه چیز خیلی بیشتر از بوسیدن مشغول بودیم اما این طور نشدش
"منم باید يه سری چیزا بهت بگم "
هری گفت اما حرفای من مهم تره
"اوه البته مدل چیزا "
دستشو به موهاش کشید
"اومم آره.مدل موهات خیلی بهت میاد من به نظرم چتری خیلی با نمکت می.کنه "
بدون اختیار گوشه ی لبم رفت بالا و اونم نیشخند زد
"فکر نمیکردم "
"که بهت بیاد؟ "
ابروشو داد بالا وقتی پرسید
"نه این که اهمیت بدی "
انگار.از حرفم ناراحت شدش صداشو صاف کرد
"خب نمی.خوای بگی.چرا اومدی؟"
نفس عمیق کشیدم و شروع کردم
"خب هری من، فکر کنم بیشتر از چیزی که باید می.دونم "
چشماشو ریز کرد و بهم خیرخ شد معلوم بود کنجکاو ه
.
.
.
.
من فقط ب خاطر یه تعداد عشق که کامنت می زارن آپ می کنم.... ولی در هر صورت تعداد خیلی کمه مثلا بیست درصد کسایی که داستان ر و می خونن رای می دن... خب منم ب انرژی احتیاج دارم
قسمت بعدی رو به بیست برسونید دیگه رایشو جون هری
YOU ARE READING
Wrong Turn(Harry styles)
Fanfictionاگر همه چیز اشتباه پیش رفت تو باهاشون نرو -الویس,پریسلی