Part 1

5K 480 69
                                    


📌توجه!
پارت‌های ابتدایی کوتاه نوشته شدن؛ این به‌منزلهٔ کوتاه‌بودن تمامیِ پارت‌ها نیست.

﹎﹎﹎﹎﹎﹎﹎﹎﹎﹎﹎﹎﹎﹎﹎﹎﹎

یک دقیقه، ده دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت، نصفه روز!
نمی‌دونست؛ مطلقاً زمان رو بین هزارتوی پُر از پوچی ذهنش گم کرده و تنها چیزی که ازش آگاهی داشت، ساعت‌ها زل‌زدن به تصویر روبه ‌روش بود.

تصویر پسری در آینه با موهای بلوند تا روی گردن، چشم‌های گِرد و درشتی که از شدت پلک‌نزدن متورم ‌و اشکی‌ شده، به قرمز تغییر رنگ داده و البته غم عمیق و مردگی تدرجی جاری در مردک‌هاش که غیرقابل‌انکار بودن.

لب‌های فشرده‌شده‌ از شدت افکار پریشون که بالم لب شاهتوتیش تا قسمتی از فکش مالیده شده بود و گونه‌ایی که هنوز رد سرخ انگشت‌های دستی رو‌ی سیفدیِ خیره‌کننده‌اش فخرفروشانه خودنمایی می‌کرد؛ به پسر توی آینه پوزخند کنایه‌آمیز و پُررنگی زد. پوزخندی که از نظر کریه، پوچ و شکست‌خورده بود.

ابداً عصبی نبود و فقط غم بود که توی کهکشان چشم‌هاش به زیبایی موج می‌زد و مسیر پُرشده از ستاره‌های خاموش‌شده‌اش رو، التیام می‌بخشید؛ درست مثل همیشه بعداز هربار بحث‌های بی‌نتیجه و خودخوری‌های چند ساعته، مقابل آینه با وجود سوزش عمیق کمرش، بی‌رمق نشسته بود تا شاید با خیرگی نگاه نکته‌سنج و حساسش، بتونه متوجه اون کمبود و نقص فاحش در وجودش که موجب طردشدگی، کنار گذاشته‌شدن و البته رد سرخ و دردناک گونه‌اش و همین‌طور تکه‌های شکسته‌ی قلبش شده بود، بشه...

کمبود؟ نقص؟! جوک مریضی درحال روایت بین سلول‌به‌سلول ذهن آشفته‌اش بود به‌طوری که با این افکار آزاردهنده ناگهان خنده، جنون‌آمیز به صورت سرخ؛ اما بی‌روحش طرح زده و ثانیه‌ایی بعد صدای قهقه‌های دیوانه‌وارش حتی گوش‌های خودش رو هم خون انداخت؛ تا جایی که سرفه نفسش رو تنگ و خارهای نامرئی زیادی رو بین شیارهای گلوش آزاد کرد.

چند لحظه بعد با صدایی که از غم و البته تأثیر اون سرفه‌های خشک، گرفته و بغض‌دار شده بود، زمزمه کرد: «نقص؟! احمق توی آینه نباید دنبال دلیل بگردی؛ پایین رو که نگاه کنی، می‌فهمی مشکل چیه...»

خسته از تمام اتفاقات طاقت‌فرسایی که روزش رو تلخ‌تر و بدتر از تراژدی فاجعه‌باری که هرروز با روندی کند و‌‌مشمئزکننده جلو می‌رفت، کرده بود و به نوعی تداعی‌ مرگی خاموش و بی‌صدا برای روح و جسم فرسوده‌‌اش بود، با کلافگی چنگی به موهای تازه بلوند شده‌اش انداخت و مزخرفی زیرلب پچ زد.

فکرش رو هم نمی‌کرد که واکنش آغراق‌آمیز و آشفته‌ی اون عوضی نسبت به موهای رنگ‌شده‌اش یه سیلی محکم و بی‌رحمانه باشه؛ فقط قلب یاغی و سرکشش با غروری مظلومانه می‌خواست خودش رو به علایق مرد نزدیک‌تر کنه که باز هم به اشتباه‌بودن تصمیمش پی برد.

𝑾𝑹𝑶𝑵𝑮 𝑩𝑬𝑳𝑶𝑽𝑬𝑫 ᯓ𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘Where stories live. Discover now