Part 16

2.2K 302 234
                                    

به‌من‌برگرد‌نیاز‌دارم‌تا‌زمستون‌و‌زندگی‌کنم.
.
.
.

*آهنگ و پلی کنید again and again...

با نگرانی مشهودی برای بار هزارم شماره‌ی جونگکوک رو گرفت و با خاموش بودن گوشی لعنتی به خودش فرستاد. از وقتی که به هتل برگشته بود بی دلیل نگران بود و هرچی که با جونگکوک یا تهیونگ تماس میگرفت، جوابی دریافت نمیکرد و این باعث افزایش دلشورش میشد. تیم هنوز به هتل نرسیده بود و یونگی ناخودآگاه مضطرب بود و فقط یک جمله در ذهنش وجود داشت، این که نباید برادرش رو تنها میذاشت.

با اعصابی خراب در لابی قدم میزد و انتظار رسیدن وَن‌ها رو میکشید. در همون حین لی جونگی خسته و با ساک ورزشیش به هتل برگشت. اون هرجور که بود در گردش شرکت نکرده و تا این وقت شب در باشگاه مشغول تمرین بود. لی به نوعی سعی داشت خودش رو آماده کنه تا بتونه گند مسابقه قبلی رو جبران کنه و برای همین ترجیح میداد تمام تمرکزش رو روی تمریناتش بزاره و خب از طرفی دیدن جونگکوک جدید هم براش سخت بود و نمیخواست که مجبور باشه باهاش چشم تو چشم بشه. لی با دیدن یونگی که عصبی عرض و طول لابی رو طی میکرد، مکثی کرد و سعی کرد بی تفاوت باشه اما طاقت نیاورد و جلو رفت.

✢هیونگ؟!

یونگی با شنیدن صدای ضعیفی به سمت شخص برگشت و با دیدن لی ابروهاش بالا پرید.

⊹مسیح..برگشتید؟ جونگکوک خوبه؟چرا انقدر دیر؟

و قصد کرد که به سمت ورودی هتل بره اما بازوش توسط جونگی کشیده شد.

✣هیونگ صبر کن..چخبره؟من..من امروز با تیم نیومدم کوه..اتفاقی برای جونگکوک افتاده؟

یونگی که با شنیدن جمله پسر ناامید شده بود، آهی کشید و خودش رو، روی کاناپه‌های توی سالن پرت کرد.

⊹آه..چیزی نیست شاید زیادی نگرانم. من زودتر برگشتم چون حال پرستار کوک خوب نبود و خب خودش اصرار کرد که با تهیونگ برمیگرده و نتونستم مخالفت کنم..امروز خوشحال تر از همیشه بود…

جمله آخر رو به آرامی زمزمه کرد اما توسط گوش های تیز جونگی شنیده شد. قصد داشت سوال دیگری بپرسه که دید مرد همچنان با عجله درحال تماس گرفتن با خط جونگکوک و تهیونگه اما جوابی دستگیرش نمیشه. ناخودآگاه اون هم استرس گرفته بود و احساس ناخوشایندی داشت پس بی توجه به خستگی زیاد ناشی از ورزشش کنار یونگی نشست تا شاید کاری ازش برای آروم کردن مرد بربیاد.

لی هیچوقت با جئون ها مشکل نداشت، از بچگی به واسطه دوستی نزدیکش با جونگکوک و بعد از اون هم تیمی شدنشون، روزها و شب های زیادی رو در کنار اون خانواده‌ی خوشبخت که حالا تنها شبحی از زیبایی و خوشی گذشته رو به همراه داشتند، سپری کرده بود. لی جونگی به خوبی به یاد داشت که هروقت به صرف شام یا ناهار به خونه‌ی جئون ها دعوت میشد چقدر عشق و احترام بین اعضای خانواده موج میزد و حس صمیمیت شیرینی رو هم به مهمان القا میکرد.

𝑾𝑹𝑶𝑵𝑮 𝑩𝑬𝑳𝑶𝑽𝑬𝑫 ᯓ𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘Where stories live. Discover now